خودم درست کردم و مشغول جویدن شدم.
جلوی آرش نمیتوانستم حرف بزنم، پس باید منتظر میماندم که او برای مدرسه اش زودتر میز را ترک کند و من با ثبت نام در سایت صیغه یابی حرف بزنم. آرش با آنکه ابتدا مدام نگاهش را به من میدوخت، پس از چند دقیقه از نشستن پشت میز خسته شد و بی آنکه حرفی بزند، بلند شد و میز را ترک کرد. پس از خروجش از آشپزخانه، نفسی عمیق کشیدم و حرف هایم را باری دیگر در ذهنم مرور کردم. -چیزی میخوای بگی آرزو؟
پر ابهت و جدیت ثبت نام در سایت صیغه یابی
با صدای پر ابهت و جدیت ثبت نام در سایت صیغه یابی، چشم از لقمه ای که کامل در دستم مانده بود، گرفتم و سرم را بالا آوردم. نگاهم با نگاه منتظرش گره خورد و من برای آنکه هول نکنم، آب دهانم را با زور قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -آره، خب راستش... مکثی کردم و سرم را پایین انداختم.
نمیدانم چرا هنوز هم وقتی میخواستم با ثبت نام در سایت صیغه یابی حرف بزنم، تا این حد دستپاچه میشدم.
مامان دستش را روی دستم گذاشت و با لحنی ملایم گفت: -بگو عزیزم! سرم را بالا آوردم و پس از چند ثانیه نگاه کردن در چشمان پر مهر او، نگاهم را به سایت صیغه موقت کشاندم که کنجکاوتر از قبل به من نگاه میکرد. نفسی عمیق کشیدم و گفتم: -سایت صیغه موقت من الان حالم خوبه... میخوام... میخوام که... گوشی و لپتاپمو بهم برگردونید. با اتمام جمله ام اخمی از خشم به ابروهایش فرم داد. اصلا درک نمیکردم چرا باید برای چنین درخواستی که کردم، عصبانی بشود! -حرفشم نزن! قطعیتی که در لحنش بود برای متحیر کردنم کافی بود. با آنکه روحیه ی وحشت زده ام حکم میکرد که سکوت کنم، گفتم: -چرا نزنم؟! اخمش پررنگتر شد و گفت: -چرا بزنی؟! الان گوشی و لپتاپتو واسه چی میخوای؟ با چشمانی گرد از تعجب، ناباورانه گفتم: -واسه اینکه با بقیه تماس بگیرم! -اگر میخوای با عمه ت حرف بزنی، من شب بهش زنگ میزنم و گوشی رو به تو هم میدم. -اوه ثبت نام در سایت همسریابی هلو! مگه فقط میخوام با عمه حرف بزنم؟! -پس میخوای با کی حرف بزنی؟ بی آنکه لحظه ای تعلل کنم، گفتم: -ماکان! من ده روزه باهاش حرف نزدم و الان باید باهاش حرف بزنم! اخمش غلیظتر شد و از روی صندلی اش بلند شد. مامان که تا حالا ساکت بود، بلند شد و دست ثبت نام در سایت همسریابی هلو را گرفت.
با لحنی ملتمسانه گفت: -آرمان عزیزم خواهش میکنم بعدا باهاش راجع به این موضوع صحبت کن.
مامان خواهش میکرد ثبت نام سایت صیغه یابی به من حرفی نزند
برایم خیلی عجیب بود که مامان خواهش میکرد ثبت نام سایت صیغه یابی به من حرفی نزند، ولی من که نه کار اشتباهی انجام داده بودم و نه حرف بدی زده بودم!
-مامان مشکل چیه؟!
چرا نمیذاری ثبت نام سایت صیغه یابی حرفشو بزنه؟!
ثبت نام سایت صیغه یابی که با این حرفم صورتش از خشم سرخ شد، با لحنی پر غیظ گفت: -واسه اینکه نمیخواد به این زودی بفهمی دیگه حق نداری حتی اسم ماکان رو توی این خونه بیاری!
حرف های ثبت نام سایت صیغه یابی از هر کابوسی
حرف های ثبت نام سایت صیغه یابی از هر کابوسی که ممکن بود ببینم تلخ تر و وحشتناک تر بودند. با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم: -ثبت نام سایت صیغه یابی هلو من دوستش دارم! -باید به مرور این دوست داشتن رو از فکر و احساست پاک کنی، چون جنی وینسنتی که من نمیتونم تحمل کنم حتی یک ثانیه تو رو ملاقات کنه، همسر ثبت نام سایت صیغه یابی هلو اونه و تو انتظار داری بذارم با ماکان ازدواج کنی؟! قطره ای اشک از گوشه ی چشم چپم چکید. شک نداشتم پدر ماکان از تمام این قضایا خبر داشت و چه بسا خودش با جنی پشت پرده نقشه کشید تا بدین گونه جلوی ازدواج ما را بگیرد. با صدایی که میلرزید و ما بین حرف هایم ساکت میشد و دوباره در می آمد گفتم: -ثبت نام سایت صیغه یابی هلو... تو... نمیتونی... جلوی... ماکان... رو بگیری!