برای همسریابی ازدواج موقت در اصفهان هم آماده کردم
یعنی چی نمی دونم، من کارت دعوت برای همسریابی ازدواج موقت در اصفهان هم آماده کردم بعد تو می گی نمی دونم؟ خندیدم و موج خنده در صدایم آشکار شد: اون رو که همسریابی ازدواج موقت در اصفهان میاد یا نه رو، واقعا نمی دونم ولی خودم حتما میام. باشه من کارت روهر وقت خواستی میام تحویل می دم. حالا بهش می گم ببینم چیکار می کنه... باشه عزیزم فعلا! خداحافظ. گوشی را قطع کردم و روی کانتر پرتابش کردم، در ظرف شویی را بستم و تنظیمش کردم. زنگ در خانه به صدا در آمد. از روز هایی که زنگ ها پشت هم به صدا در می آمدند، متنفر بودم. به سمت آیفون رفتم.
با دیدن همسریابی ازدواج موقت در اصفهان روی صفحه ی مانیتور، لبخندی رو لب هایم نشست. کلاه مشکی سوئیسرتش را روی سرش انداخته بود و چند تار از موهای تیره اش روی پیشانی اش جا خشک کرده بودند. گوشی را برداشتم و گفتم: جانم؟ سلام نفسم... آماده شو بیا پایین، فقط لباس گرم بپوش! تو این بارون می خوایم کجا بریم؟ هیچ سوالی نپرس چون جواب نمی دم، منتظرتم! گوشی را سرجایش گذاشتم و رفتم تا آماده شوم. رژ کم رنگی زدم و بارانی ام را پوشیدم. از خانه خارج شدم. برای دیدن همسریابی ازدواج موقت در اصفهان و شنیدن صدای گرمش هیجان داشتم و حوصله ی منتظر ماندن برای آسانسور را نداشتم. از پله ها پایین دوویدم و در را باز کردم، سایت همسریابی ازدواج موقت در اصفهان جلوی در، زیر باران منتظر ایستاده بود.
بریم تو دفتر ازدواج موقت اصفهان حرف می زنیم
سرش پایین بود و دستانش درون جیب سوئیشرتش بود. آرام نزدیکش شدم و سرم را خم کردم تا چهره اش را ببینم:_چرا اینجا ایستادی؟ خیس شدی که... موهایم را به زیر گوشم سوق داد: بریم تو دفتر ازدواج موقت اصفهان حرف می زنیم. به سمت ماشین رفتم وسوار شدم، سایت همسریابی ازدواج موقت در اصفهان هم سوار شد. کلاهش را از روی سرش انداخت و حرفی نزد. نمی خوای بگی کجا می ریم؟ سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهم کرد: دلم واست تنگ شده بود... انگشت سبابه ام را روی برجستگی گونه اش کشیدم: منم همینطور.
لبخندی زدم، این روزها عجیب زیاد لبخند می زدم و برای تک، تک لحظاتی که با سایت همسریابی ازدواج موقت در اصفهان می گذراندم شکر می کردم. شیشه را کمی پایین کشیدم و بوی خاک مرطوب را با تمام وجود استشمام کردم.سایت همسریابی ازدواج موقت اصفهان دستش را روی دستم گذاشت. کارات چجوری پیش می رن؟ نفس کلافه ای کشید و پشت چراغ قرمز ایستاد: لطفا امروز درباره کار حرفی نزنیم! این را گفت و انگشتانش را میان انگشت هایم گره زد. شانه بالا انداختم: هرطور راحتی... چشمانم را روی هم گذاشتم و به صدای باران گوش سپردم. مدتی بعد متوجه ی ایستادن دفتر ازدواج موقت اصفهان شدم.
چشم هایم را باز کردم و از پنجره بیرون را نگاه کردم، همان جای همیشگی که دوستش داشتم. آخرین بار با خاطره ی خوبی این جا را ترک نکرده بودم. چراغ های روشن شهر در آن تاریکی و مهی که در اثر باران ایجاد شده بود همه چیز را زیبا تر می کرد. در باز شد و سرمای سوزناکی وارد دفتر ازدواج موقت اصفهان شد، از سرمای هوا لرزیدم. سایت همسریابی ازدواج موقت اصفهان دستش را به سمتم گرفت: _پیاده شو... دستم را داخل دست سایت همسریابی ازدواج موقت اصفهان گذاشتم: تو این بارون؟ هوا خیلی خوبه...