صیغه روزانه تبریز با چشم های بارانی اش به آیهان زل زد و گفت: - تو؟
من که نتوانستم این حجم خود گذشتگی آیهان و ببینم رو به صیغه روزانه تبریز گفتم داره.ولی آیهان اجازه حرف زدن رو بهم نداد رو به صیغه روزانه تبریز گفت: - بچه منهِ صیغه روزانه تبریز... من فکر کردم با نزدیک شدن به تو دارم به حوری نزدیک میشم...
صیغه روزانه در تبریز به سوی آیهان رفت
بخاطر همین تو رو هم وسط این بازی آوردم. صیغه روزانه در تبریز به سوی آیهان رفت و با مشت به جان سینه اش افتاد. - چرا... عوضی چرا این کارو با خواهرم کردی؟... چرا از اعتماد من سو استفاده کردی؟ - صیغه روزانه در تبریز من در حق حوری بد کردم... ولی جبرانش میکنم... میدونم در حق توهم بد کردم... ولی فقط میخواستم پیش حوری باشم... با سیله ای که صیغه روزانه در تبریز به آیهان زد، آیهان خفه شد بعد صیغه یابی تبریز تلگرام کیفش را در سر آیهان کوبید و گفت: - تو یه آشغال پستی؟ چطور تونستی سر یه دختر معصوم همچنین بلایی بیاوری... چطور تونستی؟ من به درک... ولی خواهرمو چرا به عزا نشوندی عوضی چرا؟
من نمیتونستم روزه سکوت بگیرم و آیهان به اشتباه مجازت بشود. بخاطر همین گفتم: - صیغه یابی تبریز تلگرام... آیهان... ولی آیهان با عصبانیت رو به من گفت: - حوری!
در چشمانش یک دنیا تمنا خواهش بود، چرا آیهان دارد این کار را میکند؟
چرا؟
صیغه یابی تبریز تلگرام روبه آیهان غرید: - چرا نمیزاری حرفش رو بزنه... هان؟
به سمت من اومد دستهای سردم را در دستانش گرفت و با بغض گفت: - بگو حوری... چی میخوای بگی؟
انگار صیغه موقت تبریز هم دنبال این بود که، بگویم آیهان دروغ میگوید. چون از چشمای خواهرم میتونستم بفهمم که آیهان دوست دارد الان از غصه نمیداند چکار کند؛ آیهان به سمتم با حرص اومد رو به صیغه موقت تبریز گفت: - ندیدی دکتر گفته استرس براش سمه...
الان تو دنبال چی هستی صیغه موقت تبریز؟
الان تو دنبال چی هستی صیغه موقت تبریز؟ صیغه ساعتی در تبریز تلفن با درد نالید. - دنبال دروغ حرفات... نمیتونم باور کنم آیهان نمیتونم...من پر و خالی شدن اشک در چشمان آیهان را دیدم ولی، آیهان چرا زندگی اش را با گفتن این حرف ها تباه میک رد. آیهان دست مرا در دستش گرفت و کشید. صیغه ساعتی در تبریز تلفن با گرفتن دست دیگرم مانع رفتن من شد گفت: - کجا میبریش آیهان... ولش کن! آیهان با عصبانیت داد زد: - صیغه ساعتی در تبریز تلفن دست حوری رو ول کن. ولی صیغه احد در تبریز مصمم دستم را میفشرد وبا تکان دادن سرش میگفت: - نه. آیهان با خشم صیغه احد در تبریز را از من جدا کرد و با جدیت زل زد تو چشای صیغه احد در تبریز و گفت: - رویا به نفع حوریه که با من بیاد. رویا پوزخندی زد و گفت: - حوری باید با من بیاد...
برگردیم خونه آره بابام میبخشه... میبخشه. - بابات نمیبخشه رویا...
خودخواه نباش... بزار حوری با من بیاد اینجوری جاش امن تره...
خواهش میکنم.
نمیشه آیهان نمیشه و اینبار خواهرم از پا در اومد و روی زمین افتاد. به سمتش خواستم بروم که آیهان نزاشت و مرا از رویا جدا کرد همان طور دم گوشم گفت: - حوری بهم اعتماد کن... بعدا همه چی درست میشن... قول میدم فقط تونستم غرق بشم در چشمای اشکی رویا که هم رنگ چشای من بود. ولی نمیتونستم بفهمم با چشم هایش به من چه میگوید، خواهرمو آیهان شکست.
با بغض ویلا را با آیهان ترک کردم. نمیدونستم چرا همراه رویا نرفتم، شاید منم یقین داشتم که برای همیشه از خانواده ام ترد میشوم. ترسیدم از رو در رویی با پدر و مادرم. باز به همراه آیهان به خونه باغ نفرین شده بازگشتم. با هراس رو به آیهان گفتم: - آیهان چرا اینجا؟ آیهان همان طور خیره به جلو گفت: - نترس آروین چند ماهی ایران نیست. ومن نفس آسوده ای کشیدم. لعیا خانوم با دیدن من به سمتم اومدو گفت: