بدون این که حتی نیم سایت همسریابی در کرج بندازه بهم، نشست پشت میز. دوباره حالم بد شد بود و نگاه موشکافانه شاهرح من رو تحت نظر داشت. قبل اینکه سایت همسریابی در استان البرز دست به کار شه و بخواد غلطی بکنه، بشقابم رو برداشتم و دو کفگیر نصفه برنج ریختم. خورشت بادمجونم به اندازه، چاشنیش کردم و با فکری مشوش مشغول شدم. پنج دقیقه گذشته بود که سایت همسریابی استان البرز سکوت رو شکست مسیحا دیگه یواش یواش باید یه سر و سامونی بده بیخودت. در جا فکرم جمع شد یه جا و برای یه لحظه، قاشق رو متوقف کردم. دوباره به حالت عادی برگشتم و مشغول خوردن شدم؛
صدای بم سایت همسریابی شیدایی در البرز گوشم رو نوازش کرد
اما این بار با یه بغض ریز و گوشای تیز. صدای بم سایت همسریابی شیدایی در البرز گوشم رو نوازش کرد بله، چرا که نه؟ بغض ریزی که تو گلوم لونه کرده بود یه کم درشتتر شد. سایت همسریابی در استان البرز تک خنده مسخرهای کرد پس خودتم تو فکرشی؟ سایت همسریابی شیدایی در البرز نفس عمیقی کشید خب آره. قاشقم رو پر کردم و بردم سمت دهنم. بشقابم تقریبا خالی شده بود.
صندلیم رو آروم کشیدم عقب و سایت همسریابی در کرج شدم. رو به سایت همسریابی استان البرز گفتم شبت خوش سایت همسریابی در استان البرز. سایت همسریابی در استان البرز... چه غلطا! دوست داشتم زبونم رو با دندونای خودم قطع کنم. لبخند منفوری رو لبای نازکش که عین لبای مسیحا بود، نازک و خوشحالت نشست.اما لبای سایت همسریابی استان البرز زشتترین ل**ب و دهن دنیا بود! با این که هیچ فرقی با هم نداشتن. موهاش رو یه کم داد عقب شب تو هم بخیر خانمی. دیگه داشتم بالا میآوردم.
سر صحبتای جالب سایت همسریابی شیدایی در البرز نشستم
با بغض و حال بد، زود ازشون فاصله گرفتم و به اتاقی که هنوز باهاش انس نگرفته بودم پناه بردم. فردای اون روز، دوباره بعد صبحونه سر صحبتای جالب سایت همسریابی شیدایی در البرز نشستم. انگار داشت رمان تعریف میکرد؛ چون دوباره نصفه موند و ادامش رو سپرد به فردا. یه ماهاز روزی که به خونه سایت همسریابی استان البرز اومده بودم میگذشت. نه تنها عادت نکرده بودم؛ بلکه روز به روز افسردهتر میشدم. البته داستان ادامهدار سایت همسریابی در کرج تموم این یه ماه طول کشید و قسمت بزرگی از سرگرمیم شد.
اگه هر روز مجبور نبودم فقط یه گوشه کوچیک از داستان زندگیش رو بشنوم و اگه وارد جزئیات ماجرا نمیشد وکلی توضیح میداد، شاید خیلی زودتر از اینا تموم میشد. عصر داشتم با هندزفری آهنگ گوش میدادم که در اتاق، یهویی باز شد. زود سایت همسریابی در کرج شدم و نشستم. اومد داخل و با همون صورت تلخ و اخمآلودش گفت برای امشب حاضر شو!
میریم مهمونی. با اینکه اصلا تمایلی نداشتم بدونم؛ ولی کنجکاوانه پرسیدم چه مهمونی ای؟ خونسرد و عادی گفت خواستگاری. قلبم درد گرفت. با صدای ضعیفی تکرار کردم خواستگاری؟ معنادار نگاهم کرد و لحن خاصی گرفت آره، خواستگاری. مکثی کرد و با نیشخند سوزندهای اضافه کرد برای سایت همسریابی شیدایی در البرز.