همه توی درایواف ذخیره شدن : درایو اف را باز کرد وبا دیدن پوشه تحقیقش جیغی از شادی کشید وگفت ایناهاش، داشتم از غصه می مردم، واقعا آرتین دستت درد نکنه، تو نجاتم دادی با خنده گفت: یعنی همه زندگی تو فقط بسته به یه تحقیقه؟
نگاه ازدواج موقت هلو شیراز هنوز گرفته و عصبی بود
آخه نمی دونی که چقد براش زحمت کشیدم، باید حتما فردا تحویلش می دادم وبا فرصت کمی که داشتم حتی نمی تونستم باربندها را هم محاسبه کنم، اونم با استاد سختگیری که من دارم تحقیق درس آرمینه؟
آره ودو نمره از میان ترممون صدای باز شدن در اتاق آرمین را شنید وثانیه ای بعد آرمین با تی شرت و شلوارک سفید از پله ها پایین آمد. آرتین به او نگاه دل انگیزی انداخت و با خنده گفت: یعنی استادت اصلا اهل پارتی بازی نیست آرمین کنارش روی مبل نشست ودرحالی که دستش را دور شانه سایه روی مبل قرار می داد پاهایش را برهم انداخت گفت: سایه دانشجوی منظمیه و نیازی به پارتی بازی نداره گرمای تنش قلب سایه را به تلاطم انداخته بود وحس می کرد قادر به نفس کشیدن نیست، آرام خودش را جابه جا کرد وکمی از او فاصله گرفت اما آرمین همین که متوجه شد سریع دست لرزان وعرق کرده اش را در دست گرفت و روی زانوی خود گذاشت و با دست دیگر به دور شانه اش امکان هر حرکتی را از او سلب کرد چشمان آرتین از تعجب وحیرت چهارتا شده بود وبه سختی نفس می کشید. او نمی توانست این تغییر رفتارآرمین را به راحتی قبول کند و نمی فهمید چرا اصرار دارد خودش را مقابل دیدگان او این همه به سایه نزدیک جابزند همه وجود سایه در شعله گرمای وجود آرمین می سوخت و قادر به کنترلش نبود. حس کرد اگر همان لحظه بلند نشود، حتما قلبش از حلقش بیرون خواهد زد پس به روی میز خم شد ودر حالی که با دست آزادش چای آرمین را برمی داشت با لحنی هیجان زده ولرزان گفت: چایت سرد شده، می برم عوضش کنم دستش را آرام از میان حصار دست آرمین بیرون کشید واز جابرخاست به محض وارد شدن در آشپزخانه دست روی قلب بی قرارش گذاشت واز عمق وجود نفس راحتی کشید. چای آرمین را تعویض کرد و مقابلش روی میز گذاشت. ازدواج موقت هلو شیراز و آرتین داشتند درمورد قراردادی که قراربود امروز بسته شود حرف می زدند و او دلیلی نمی دید که وارد بحثشان شود پس به آشپزخانه بازگشت و تا آماده شدن شام خودش رامشغول کرد شام را روی میز چید وهردورا صدا زد. نگاه ازدواج موقت هلو شیراز هنوزگرفته وعصبی بود واواصلا دلیلش را نمی دانست
صندلی کنار ازدواج موقت هلو شیراز را کنار کشید
ازدواج موقت هلو شیراز روبروی آرتین نشست و او ناگزیر صندلی کنار ازدواج موقت هلو شیراز را کنار کشید وکنارش نشست، آرتین در حالی که برای خودش غذا می کشید روبه سایه گفت: من اگه زن کدبانویی مثل تو، توی خونه داشتم هیچ وقت لب به غذای شرکت نمی زدم
پوزخندی زد و گفت: خوب اون وقت هم از گرسنگی می مردی اولین قاشق را برداشت وپرسید چرا؟ با بی تفاوتی شانه بالا انداخت وگفت: خوب من زیاد اهل آشپزی نیستم دلیلش اینه که عقد موقت هلو بیرون غذا می خوره، ولی من هرگز حاضر نیستم وقتی زن خوشگلم توی خونه منتظرمه غذامو بیرون بخورم عقد موقت هلو همراه با اخمی غلیظ به تندی گفت: سرساختمان صدرا رفتی؟ آرتین به خوبی می فهمید چرا عقد موقت هلو موضوع را جمع کرده، او نمی خواست محور گفتگو سایه باشد واین اصلا چیز تازه ای نبود، پس با گفتن بله رفتم سکوت بینشان را برقرار کرد سایه که تحمل چهره غمگین وافسرده عقد موقت هلو را نداشت سرش را نزدیک گوشش برد و آرام زمزمه کرد اتفاقی افتاده؟
اگه ازدواج موقت اصفهان هلو و نمی شناختم
ازدواج موقت اصفهان هلو آهسته جوابش داد نه، چطور مگه آخه خیلی درهم وگرفته ای گفتم شاید اتفاقی توی شرکت افتاده باشه نه، چیزخاصی نیست، شامت وبخور آرتین به آن دو که در حال پچ پچ باهم بوده نگریست، چقد به هم می آمدند ومثل یک زوج خوشبخت رفتار می کردند، چیزی در وجودش باعث ناراحتیش می شد اما به خوبی می فهمید که این حس اشتباه است وبا خود گفت: اگه ازدواج موقت اصفهان هلو و نمی شناختم و باهاش بزرگ نشده بودم باور می کردم
که این رفتار برای سیاه کردن من نیست وشما واقعا"در کنارهم خوشبختید بعد از شام سایه ظرف ها را در ماشین ظرفشویی قرار داد و برای آرتین و ازدواج موقت اصفهان هلو چای ریخت وبه سالن رفت. آندو هنوز سر گرم گفتگو بودندو او ترجیح می داد فقط شنونده باشد وقتی آرتین قصد رفتن کرد سایت کاربران ازدواج موقت هلو هم به همراهش از آپارتمان خارج شد لپتاپ آرتین را کناری نهاد وسرگرم جمع آوری وسایل پذیرایی شد اما همه ذهنش درگیر سایت کاربران ازدواج موقت هلو و گذشته اش بود. باید به خودش جرات می داد واز سایت ازدواج موقت هلو کرمان در مورد گذشته اش می پرسید، این حق او بود که همه چیز را در مورد سایت ازدواج موقت هلو کرمان بداند، اما عکس اللعمل آرمین چه می توانست باشد ؟ آیا برسرش فریاد خواهد زد و کوتاهی عمر زندگیشان را متذکرخواهد شد. از اینکه آرمین بازهم قرارشان را یادآور شود قلبش فرو ریخت واز تصمیمش منصرف شد اما چیزی در وجودش به او نهیب زد تا کی می خواهی در این احساس پوشالی دست وپا بزنی وتنها دلت را به مهربانی های گاه وبی گاه آرمین خش کنی چه سخت است دلخوش احساسی باشی که هرگز امیدی به بارورش نیست با ورود آرمین دستپاچه شد وهیجان زده در حالی که پیشدستی ها را با صدا بهم می زد آن ها را جمع کرد آرمین با نگاه تیزبینش حرکاتش را زیر نظر داشت ولی بی هیچ حرفی خودش را به روی مبل انداخت وکنترل وتلویزیون را بدست گرفت با برداشتن وسایل پذیرایی وارد آشپزخانه شد چهره پریشان ومتفکر آرمین او را مضطرب کرده بود و دوباره برای گفتن حرفش دودل شده بود از حالات کنترل نشده آرمین می ترسید
در مورد سایت ازدواج موقت هلو کرمان بداند
ازعکس العمل های غیرقابل پیش بینی اش، از اینکه برسرش فریاد بکشد و یادآور کوتاهی عمر زندگیشان شود بیشترازهرچیزی وحشت داشت. با پاهای لرزان به سالن رفت ودر حالی که لپتاپ آرتین را برمی داشت آرام نجوا کرد: شب بخیر آرمین نگاه مهربانی به او انداخت وگفت: