_کارن کوچه رو رد کردی! نمی دانم چقدر گذشت، آن قدر در فکر بودم که متوجه گذر زمان نشدم. ترمز زدم و دنده عقب گرفتم. دستم را میان موهایم کشیدم تا از آشفتگی ظاهری ام خلاص شوم. جلوی در خانه مادر سینا که کوچه ی باریکی با دیوارهای آجری بود، ایستادم. خاله مشهد کانال تلگرام بوسه ای روی گونه ام نشاند: لبخندی زدم که جز تصنعی بودنش، دیگر چیزی در آن، مشخص نبود: عزیزم...
خاله مشهد کانال تلگرام کمی مکث کرد، چشم های تیله ای و روشنش را روی صورتم چرخاند: _مطمئنی چیزی نمی خوای بگی؟ لب هایم از هم فاصله گرفتند و کلمه نه از اعماق وجودم بالا آمد. خاله مشهد کانال تلگرام نگاهش را از من گرفت، دست روی دستگیره در گذاشت: _من تاحالا بهت دروغ نگفتم پس لطفا تو هم بگو چی شده... کلافه پلک زدم و سر روی فرمان گذاشتم: _نمی خوام نگرانت کنم ولی... حس می کنم باراد به رابطمون شک کرده! صدای نفس های نامنظم خاله مشهد کانال تلگرام به گوش می رسید، ادامه دادم: _به نظرت آراد چیزی بهش گفته؟ آترا لب زد: _شاید... _باید یه جوری درستش کنیم. آترا دستگیره در را رها کرد: _چه جوری؟ صدای تپش های کانال تلگرام مشهد، گوشم را رها نمی کردند: _باید یه دعوای سوری راه بندازیم... باورم نمی شد که داشتم خودم با دست های خودم، دوباره او را به زن صیغه مشهد کانال تلگرام می آوردم. لایه ای از اشک چشمان آترا پوشاند: _من هیچ وقت قرار نیست از دست اون صیغه مشهد کانال تلگرام لعنتی راحت شم.
نگذارم صیغه مشهد کانال تلگرام نزدیکش شود
بغض، گلویم را چنگ انداخت اما نتوانست به چشم هایم راه، پیدا کند. مگر مرد گریه می کند؟ همین را از بچگی در گوشمان فرو کرده اند و تا الان مجبور شدیم، همه شکستگی هایمان را در خودمان نگه داریم. عجز را در تک، تک سلول هایم حس می کردم. این کار را برای خودم نمی کردم، برای شغلم هم نمی کردم. این کار را برای آترا می کردم تا از سایه ی سنگینه صیغه مشهد کانال تلگرام، رها شود. اگر من هم در کنار او باشم و نگذارم صیغه مشهد کانال تلگرام نزدیکش شود، او همیشه ترس از صیغه مشهد کانال تلگرام را در دل خواهد داشت. آرامش روحی او، از هر چیزی برایم مهم تر بود. دسته آترا را گرفتم و بوسه ای روی آن گذاشتم: _عمرم، نفسم این جوری نگو! اگر من مجبور نبودم این کار رو می کردم؟ این برای دوتامون خوب می شه.
آترا اشک هایش را پس زد و از ماشین پیاده شد، زن صیغه مشهد کانال تلگرام محکم به دیوار سینه ام می کوبید. دست، روی سینه ام گذاشتم تا قلب دردمندم را آرام کنم. ماشین را روشن کردم و به سمت زن صیغه مشهد کانال تلگرام راه افتادم. موسیقی گذاشتم و تا آخر، صدای آن را زیاد کردم. شاید این گونه مغزم، ساکت شود. شاید... وارد شدم. منشی باراد با دیدنه، من لبخند عریضی زد و زمانی که پاسخی از من ندید، لبخندش به اخم تبدیل شد. دست به سینه نگاهش کردم: _به آقای رادمهر بگید، کارن اومده. با غیظ نگاهم کرد، کمی بعد بلند شد و رفت تا باراد را صدا بزند. با پایم روی زمین ضرب گرفتم. دختر از اتاق بیرون آمد و بدون نگاه کردن، به من گفت: _برو داخل. از کنارش گذشتم و وارد اتاق شدم. باراد پشت به من رو، به پنجره ایستاده بود. با دیدنش، دستانم مشت شد. کاش می شد، از گلو، آویزانش کنم. کاش می شد، در آتش بسوزانمش... بغض در نگاه آترا، بغض در صدایش، کانال تلگرام مشهد را ویران کرد... کانال تلگرام مشهد را آتش زد. _تو فکری؟ با صدای باراد به خودم آمدم. مشتم آرام، آرام از هم باز شد اما فکم هم چنان منقبض بود. حرفی نزدم، پلک هایم بی اراده می لرزیدند.