خمارش با پوست سفید و صاف، معصومیت خاصی به چهره اش می داد مو های قهوه ای روشن با رگه هایی از زیتونی که تا روی شانه اش می رسید به مانند چتری دور صورت گردش را احاطه کرده بودند و بینی کوچک و خوش تراشش به همراه لب های برجسته صورتی رنگش جذابیت صورتش را دوچندان می کرد.
اما اینک کمی رنگ پریده بود ونمی خواست دستپاچه به نظر برسد به همین دلیل کمی از کرم پودر ساغر را به صورتش زد وبین رژهایش یک رژ صورتی انتخاب کرد و روی لب هایش مالید و با مرتب کردن شالش از اتاق خارج شد.
صدای خنده و گفتگوی مهمان ها از سالن می آمد، وارد آشپزخانه شد، مادر همه چیز را از قبل آماده کرده بود، به سینی چای صیغه شیرازی انداخت.
سینی چای صیغه شیرازی انداخت
همه چیز نشان می داد چقدر مهمان ها خاص ومهم هستند. مادر استکان نعلبکی های سرویس فرانسوی اش را انتخاب کرده بود، همان ها که به جانش بسته بودند. دقایق همچنان سخت وسنگین می گذشت، شیراز صیغه موقت در شیراز صیغه موقت سار افکارش همچنان غرق بود وناخوداگاه از اسم آرمین وجودش گرم و پر حرارت می شد و چهره جذاب و مردانه دکتر مقابلش جان می گرفت بی اختیار از تصوری که در ذهن خود ساخته بود خنده اش گرفت با صدای مادرش به خود آمد، صیغه شیراز تلگرام جان! بیا عزیزم! مهمونا منتظرن!! از اینکه مادر او را از افکار شیرینش بیرون اورده بود زیر لب غرغری کرد وسینی زن صیغه شیراز را که از قبل آماده کرده بود برداشت مادر که متوجه غرغرهایش بود آن را به حساب نگرانی اش گذاشت و به روی خودش نیاورد. وسعی کرد با اشاره به کارهایی که باید انجام دهد، حواسش را از افکارش پرت کند و تلاش می کرد به او دلگرمی بدهد. : اول سینی زن صیغه شیراز رو جلوی بزرگترها بگیر و آخر سر سراغ داماد برو. فقط دستپاچه نشو خیالت راحت باشه! آدم های خون گرم و خوبی هستن. نگران نباش من میرم، تو هم چند لحظه بعد از من بیا! و از اشپزخانه خارج شد. ذهنش پراز سوال بود، اما خوب می دانست حالا وقتش نیست. کمی این پا و آن پا کرد و دوباره به خودش در آیینه آشپزخانه انداخت و سپس سینی زن صیغه شیراز را برداشت و به طرف پذیرایی رفت مهمان ها همه سرگرم صحبت بودند و صدای همهمه یشان فضای پذیرایی را پر کرده بود. با ورود او همه ساکت شدند و به سمتش برگشتند. با یک صیغه شیراز کوتاه همه را دور زد.
خانم و آقایی میانسال که هر دو با لبخند به اومی نگریستند و دو مرد جوان که یکی با لبخند به او خیره شده بود و دیگری.
با دیدنش درجا خشکش زد و رنگ از صورتش پرید تصورات شیرین کار خودش را کرده بود. آنچه را که می دید اصلا نمی توانست باور کند، فکرکرد شاید توهم زده چند بار چشم هایش را بازوبسته کرد ولی اشتباه نمی دید، او خودش بود، دکترمشایخ!!
صیغه شیراز تلگرام به طرف مرد میان سال رفت
با خود اندیشید: نه! این امکان نداره، اینجا کجا و دکتر مشایخ مغرور کجا! .... اما او خودش بود و این اصلا یک خواب ورویا نبود؛این دکتر مشایخ بود که با نافذ وسرد به او خیره شده بود. لحظه ای درونش پر از شادی وشوق شد. ضربان قلبش به شدت بالا رفته وسینی چای در دستانش به لرزش افتاده بود واصلا قادر به کنترلش نبود مهری خانم مادر آرمین از جا برخاست وبا لبخندی مهربان به یاریش شتافت ؛سینی چای را از او گرفت و به روی میز گذاشت وسپس او را در آغوش گرفت وگرم بوسید. ناهید مادرش که از قیافه رنگ پریده اش به شدت احساس نگرانی می کرد سریع سینی چای را از روی میز برداشت و سرگرم پذیرایی شد صیغه شیراز تلگرام به طرف مرد میان سال رفت و با شرم دخترانه به اوخوشامد گفت، جناب مشایخ بزرگ پدر آرمین در حالی که می خندید خودش را کنار کشید و گفت: صیغه شیراز اینستاگرام جان! دخترم!
بیا اینجا پیش خودم بشین صیغه شیراز اینستاگرام بین او و خانمش نشست وسرش را پایین انداخت پدرش با ضعف ناشی از بیماری شروع به صحبت کرد، حرفهایی که صیغه شیراز اینستاگرام قبلا هرگز نشنیده بود: همین طور که خودتون می دونید همه زندگی و دارایی من این دوتا دخترن. صیغه شیرازی تا حالا خواستگارهای زیادی داشته ولی من همونطور که به شما قول داده بودم تا حالا به هیچکدوم از اون ها جواب ندادم ولی این دلیل نمیشه که برای نظر ارزشی قائل نباشم، من تا امروز به عهد خودم عمل کردم، حالا نوبت خود بچه هاست که نظر بدن که می خوان در کنار هم سرنوشتشون یکی باشه یا نه، نظر صیغه شیرازی برای من از هرچیزی مهمتره که امیدوارم آرمین جان بتونه این موضوع رو درک کنه. صیغه شیراز شماره همچنان سرش پایین بود و با انگشترش بازی می کرد. سنگینی صیغه شیراز تلگرام یکی از جوان ها را بر روی خود احساس می کرد
اما جرات یک لحظه دیگر صیغه شیراز تلگرام کردن هم در خودش نمی دید.
صیغه شیراز شماره اصلا در جریان این وعده وعیدها نبود
موضوع صحبت بزرگترها قولی بود که سال ها قبل به هم داده بودند و صیغه شیراز شماره اصلا در جریان این وعده وعیدها نبود.
با اینکه خواستگاران زیادی داشت اما این اولین باری بود که جلسه خواستگاری برگزار می شد. چرا که پدرش همه را به دلیل واهی رد می کرد و حالا پس از چند سال دلیل اصلی پدرش را به خوبی می فهمید عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد و هیجانات درونیش لحظه به لحظه بیشتر بر او فشار می آورد ؛ در این سال ها حتی یکبار هم در مورد آرمین وخانواده اش چیزی نشنیده بود پدرش مردی منطقی بود که هرگز اجازه نمی داد مسائل حاشیه ای آرامش زندگی خانواده اش را برهم بریزد اما این قرار حکم سرنوشت و آینده او بود پس چرا پدر در طول این سال ها هرگز به آن اشاره نکرده بود صدای مادر آرمین او را به خود آورد: علی آقا! اگه اجازه بدید بچه ها صحبتی با هم داشته باشند ناهید با شوق گفت: اونا می تونند برند اتاق صیغه شیراز شماره، و راحت حرفاهشون و بزننن پدر آرمین در حالی که از جا برمی خواست گفت: من دلم برای نشستن تو ایوان این صیغه فوری شیراز خیلی تنگ شده، ناهید خانم ایراد نداره بریم بیرون؟
نه چه ایرادی، بفرمایید صیغه فوری شیراز خودتونه! علی! شماهم منو همراهی می کنید؟
صیغه فوری شیراز خودتونه!
علی با لبخندی رو به مهندس گفت: بله حتما! من که توی این صیغه فوری شیراز پوسیدم؛ یه هوایی هم می خورم مهندس در حالی که دسته صندلی چرخدار علی را گرفته بود، به سمت در رفت و گفت: اگه شما هم می خواید از این هوای پاک استنشاق کنید بهتره که از ما پیروی کنید دیگران به تقلید ازاو ازجا برخاستند و به بیرون رفتند.
همزمان آرمین به احترام بزرگترها از جای خود برخاست. در یک لحظه سالن درسکوت محض فرو رفت و شیراز صیغه موقت جز صدای تپش قلب خودش هیچ صدایی نمی شنید.
پر از استرس و هیجان بود چرا که تا به حال با هیچ خواستگاری تنها صحبت نکرده بود. خصوصا که این کسی بود که حتی جرات صیغه شیراز کردن به او را هم نداشت.