از صبح حالم خوب نبود، مدام دلشوره داشتم. حس می کردم قرار است اتفاق بدی بیافتد. وای اگر این حس لعنتی ام درست بگوید چه! اگر ها در مغزم می پیچیدند و حالم را ناخوش تر می کردند. محکم تر ورود به پنل همسریابی موقت هلو را در آغوش فشردم. مانند کودکی شده بودم که انگار می خواهند عروسک مورد علاقه اش را بگیرند. پنل ورودی سایت همسریابی موقت هلو را نوازش کرد. نکند این اخرین نوازش از ورود به پنل همسریابی موقت هلو روی پنل ورودی سایت همسریابی موقت هلو باشد! ؟ برای این تصور خودم را توبیخ کردم. بعد از مدتی طولانی از آغوشش بیرون آمدم. سعی کردم بد بودن حالم را نشان ندهم. با وجود چشمانی که بغض در آن هویدا بود، لبخند زدم و آن هایی که تجربه اش نکرده اند، چه داند درد لبخند زدن با بغض چیست... ورود به پنل همسریابی موقت هلو دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت: _می خوام برم حموم... زیاد طول نمی کشه. _باشه تا تو برگردی یه چیزی درست می کنم بخوریم...
گوشی را از روی پنل کاربری سایت همسریابی موقت هلو برداشتم.
ورود به پنل همسریابی موقت هلو لبخندی زد و به سمت حمام، رفت. ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو هم نگران بود ولی نشان نمی داد. خودش هم مثل من شک داشت... برای چند دقیقه همان جا ایستادم. صفحه گوشی ام روشن شد. گوشی را از روی پنل کاربری سایت همسریابی موقت هلو برداشتم. همسریابی موقت هلو پنل کاربری چند باری زنگ زده بود و پیغامی داده بود. پیغامش را باز کردم: _کار واجب دارم، بهم زنگ بزن. شماره همسریابی موقت هلو پنل کاربری را گرفتم و گوشی را کنار گوشم گذاشتم. بعد از چند، بوق بالاخره برداشت: _بله؟_چی کار داشتی گفتی زنگ بزنم؟ کمی مکث کرد، صدای خس، خس سینه اش به وضوح شنیده می شد: _خیلی پرم آترا... خیلی! از چیزایی که به تو نگفتم.
از راز هایی که درونم نگه داشتم! گاهی وقتا فکر بهتره بهت نگم... بذارم همین جوری که آروم و خوشبختی، آروم و خوش بخت بمونی! به سمت پنل کاربری سایت همسریابی موقت هلو نهار خوری، رفتم. صندلی ای بیرون کشیدم و گذاشتم حرفش را ادامه دهد. موضوع خیلی جدی تر از این حرف ها بود. با هر کلمه اش، ته دلم خالی می شد. دستم را روی معده ام گذاشتم. _اما گاهی فکر می کنم باید بدونی، حق داری که بدونی. دستم را مشت کردم، لعنتی حرفت را بزن دیگه! _با این که زندگیت زیر و رو می شه... همه چیز تغییر می کنه! خودت انتخاب کن، دوست داری بدونی؟ خون جاری در بدنم، یخ بست: _می خوام... بدونم.
بگو همسریابی موقت هلو پنل کاربری!
_حرفای مهمی می خوام بزنم، پشت تلفن نمیشه بگم. چشم هایم را روی یک دیگر فشردم: _بگو همسریابی موقت هلو پنل کاربری! _فردا صبح زود! در حمام باز شد. گوشی را قطع کردم و روی پنل کاربری سایت همسریابی موقت هلو گذاشتم. نمی خواستم ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو چیزی بفهمد، چون از حرف هایی که آراد می خواست بزند، می ترسیدم. سوپ را از یخچال بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم تا کمی گرم شود. ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو با حوله کوچک به موهایش کشید. به سمت من آمد دستش را دور کمرم پیچید و چانه اش را روی شانه ام گذاشت: _سوپ؟ دستی به گونه اش کشیدم و خندیدم: _پیش غذاس! از آشپزخانه من را بیرون برد: _بیا بیرون، غذا سفارش می دم.
از دور همسریابی موقت هلو پنل کاربری را دیدم
روی کاناپه نشستم و پاهایم را داخل شکمم جمع کردم. ورود به پنل کاربری همسریابی موقت هلو کنارم روی کاناپه نشست: _دیگه چه خبر؟ چانه ام را روی زانو ام تکیه دادم: _هیچی! سرم را روی شانه ی پنل همسریابی موقت هلو تکیه دادم و چشم هایم را بستم. به ذره ای آرامش احتیاج داشتم. پنل همسریابی موقت هلو دستش را دور شانه ام پیچید و سکوت کرد. از آژانس پیاده شدم. به سمت کافه حرکت کردم. صبح، پنل همسریابی موقت هلو زود تر از من از خانه بیرون رفته بود. با هزار بدبختی و مخفیانه از خانه بیرون آمده بودم. از دور همسریابی موقت هلو پنل کاربری را دیدم، شالم را روی سرم درست کردم و به سمت او حرکت کردم.