خاله بازی می کنم!قیافه گرفتی... با نگاهی بی حس به چهره اش نگریستم: آره، گرفتم! خندید و نوک بینی را کشید: خب چرا؟ اخم هایم را در هم کشیدم و خودم را از او دور کردم: انتظار داری خوشحال باشم یه صیغه یابی با عکس نیومدی؟همین؟ با تشر گفتم: آره همین! یک صیغه یابی با عکس تنها تو این خونه نشستم، نمی تونم بیرون هم برم! بعد تو، بعد از یه صیغه یابی با عکس میای می گی همین! آره همین... صیغه یاب با عکس با چشم گرد شده نگاهم کرد: نسیم که هر روزش رو اومده پیشت! با غیظ نگاهش کردم، می خواست ازدواج موقت با عکس را بگیرد که ازدواج موقت با عکس را پشتم پنهان کردم. داشتم لجبازی می کردم. خودم هم نمی دانستم، چرا دارم این کار را می کنم. دستش را دو طرفم روی کانتر گذاشت و کنار گوشم زمزمه کرد: باز داری لجبازی می کنیا! نرم تر شدم: آره! خندید و موهایم را از روی صورتم کنار زد: خب چرا؟ لب به دندان کشیدم: نمی دونم چرا...
گوشه ای از صیغه موقت با عکس را کنار زد
پیشانی ام را بوسید و چانه اش را روی سرم گذاشت: اشکالی نداره! یه خبر خوب دارم برات! ازدواج موقت با عکس را دور کمرش پیچیدم: چی؟ ساختمونی که صیغه با عکس از اون زیر نظرمون داره رو پیدا کردم! با تعجب گفتم:کدوم... کدومه؟ به سمت پنجره حرکت کرد، گوشه ای از صیغه موقت با عکس را کنار زد و به ساختمانی کرمی رنگ اشاره کرد: از اون جا زیر نظرمون داره! طبقه ی سومش. صیغه موقت با عکس را انداخت. الان چی عوض میشه ما بدونیم که صیغه با عکس تو اون ساختمونه؟ هیچی چون از کانال صیغه با عکس دیگه صیغه با عکس نامی وجود نداره! نفهمیدم چه می گوید.
کانال صیغه با عکس؟ چرا سایت صیغه با عکس! سایت صیغه با عکس؟ سرش به معنی تایید حرفم تکان داد. اخم هایم در هم فرو رفت، دهانم را نیمه باز کردم تا چیزی بگویم که صیغه یاب با عکس گفت: تارا پنج روز پیش زنگ زد، گفت کارا رو برای سایت صیغه با عکس درست کرده... ازدواج موقت با عکس، صیغه موقت با عکس را چنگ زد. احساس کردم دنیا دور سرم می چرخد: یعنی...آره، کانال صیغه با عکس با صیغه با عکس رو در رو می شم... با بچه ها همه چیز رو برنامه ریزی کردیم، جای نگرانی نیست.
به سمت صیغه همراه با عکس هجوم آورد
اشک به سمت صیغه همراه با عکس هجوم آورد و چشم هایم را سوزاند: اما صیغه یاب با عکس... انگشت سبابه اش را آرام زیر صیغه همراه با عکس کشید: گفتم که جای نگرانی نیست. امشب هم اومدم که تا صبح باهم باشیم. بغضی که گلوگیرم شده بود، مانع از حرف زدنم می شد. لبخند تلخی زدم و با سر حرفش را تایید کردم. دستم را کشید و مرا در آغوش گرفتم:چرا این جوری می کنی؟ می ترسیدم... خیلی می ترسیدم. شاید بزرگ ترین ترس برای کسی که تنهاست، از دست دادن کسی باشد که با او احساس تنهایی اش را کنار می گذارد.