بنیاد ازدواج کوثر خداحافظی کرد. از شرکت بیرون رفتم. وارد پارک رو به روی شرکت شدم. روی یکی از نیمکت ها نشستم. می خواستم به موسسه ازدواج موقت کوثر اعتماد کنم... می خواستم، آرامش را با ازدواج موقت کوثر برای مدتی تجربه کنم. به نیمکت تکیه دادم. شانه هایم را رها کردم و به آسمان نگریستم. تلفنم زنگ خورد، موسسه ازدواج موقت کوثر بود. تماس را وصل کردم: _کجایی آترا؟ _پارک رو به روی شرکت! _مثله این که انگشترت رو دوست نداری نه؟ لب به دندان کشیدم. با سوال و جواب های بنیاد ازدواج کوثر که استرس را در وجودم انداخته بود؛ انگشتر را فراموش کرده بودم. _الکی که نرفتم بشینم تو پارک! منتظر بودم بنیاد ازدواج کوثر از اتاقت بره، بعد زنگ بزنم بیاری! _باشه الان برات میارم.
نشانه ای از بنیاد ازدواج کوثر در زندگی ام نباشد
تلفن را قطع کرد. چشمانم را روی هم گذاشتم. ازدواج کوثر زنجان نسیم که نمی رفتم. می رفتم ازدواج کوثر زنجان خودم و ازدواج موقت کوثر! کارن خیلی اصرار داشت که به آن ازدواج کوثر زنجان بروم. لبخندی روی لب هایم نشست. حتی کلید آن جا را هم داشتم. همان روز کارن کلید هایش را به من داد. حتی تصور کردن، این که دیگر اسم یا نشانه ای از بنیاد ازدواج کوثر در زندگی ام نباشد و آرام باشم برایم سخت بود. لبخندی رو لبم سایه انداخت. کاش موسسه ازدواج موقت کوثر راست بگوید! کاش این دفعه دیگر خرد ترم نکند.... با صدای موسسه ازدواج موقت کوثر چشم باز کردم. رو به رویم ایستاده بود و انگشتر در دستش بود.بلند شدم. خواستم انگشتر را بگیرم که دست را کشید، به انگشتر نگاه کرد: _انگشترت قشنگیه! سلیقه خودته نه؟ انگشتر را در یک لحظه از دستش قاپیدم: _نه، سلیقه ی ازدواج موقت کوثر! انگشتر را داخل انگشتم کردم: _مرسی! _واقعا می ری خونه ی نسیم؟
ازدواج موقت کوثر دستم را تکیه گاه سرم کردم
کمی نگاهش کردم. لب به دندان کشید و به موهایش دستی کشید: _البته می دونم به من ربطی نداره! نیشخندی زدم؛ در این یک موضوع نمی خواستم به او اعتماد کنم. _آره! واقعا می خوام برم خونه ی نسیم! ازدواج موقت کوثر دستم را تکیه گاه سرم کردم و به در کافه چشم دوختم. نگاهم به سمت دختری که سفارش ها را می گرفت، رفت. آدامسم را باد کردم. تارا بالاخره وارد کافه شد. عینکش را از صورتش برداشت و دنبال من، گشت.دستم را آرام برای او تکان دادم. تارا من را دید و به سمت آمد. با دیدن من ابروهایش بالا رفت، چانه ام را گرفت و صورتم را نگاه کرد: _تو چرا صورتت کبوده؟ لبخند شیطنت آمیزی زدم: _خود زنی کردم. چشمانش را ریز کرد و گفت: _با آراد دعوا کردی؟ رفت و روی صندلی، رو به روی من نشست. ته ریشم را لمس کردم، خواستم جوابش را بدهم که گفت: _مبارکه! چه بی خبر! چه یهویی؟ با کی؟ به انگشتر، درون دستم نگاه کردم و خندیدم: _این برای رفع مزاحمته! یه موقع کسی تو خیابون مزاحمم نشه. با دست روی دستم کوبید: _جدی باش ببینم ماجرا چیه؟ با زبان لب هایم را تر کردم: _اول تو بگو بعد من می گم. خودش را روی میز جلو کشید: _فکر کنم خودت فهمیدی که آراد باعث بیرون رفتنت از گروه شده...