من هیچ وقت مامانم بهم دیکته نگفت... همسریابی موقت طهوران برگه های امتحانیم رو ندید... هیچوقت نفهمید کارنامه ای که میره از مدرسه می گیره، معدل هاش چنده! همسریابی موقت طهوران نفهمید که دخترش از مد مهمتره! همسریابی طهوران هر شب ساعت 10 شب میومد خونه و می رفت تو اتاق کارش... از شرکت به خونه کارهاش رو منتقل می کرد! بابام کارش رو بیشتر از من دوست داشت!
همسريابي طهوران اکثر وقت ها تو اتاق کارشه
مامانم با این قضیه مشکلی نداشت که همسريابي طهوران اکثر وقت ها تو اتاق کارشه؛ اما من آزار می دیدم، آخه منم دوست داشتم دست بابام رو بگیرم، ببرتم پارک، بشونتم رو سايت همسريابي طهوران و هلم بده، جیغ بزنم بگم بابا تندتر و تندترش کن... همسریابی طهوران برام بخونه تاب تاب عباسی... نخوند! این شد که بارها و بارها از روی تاب زندگیم افتادم! بزرگ شدم و قد کشیدم... آرزوی تاب بازی با همسريابي طهوران تبدیل نشد به عقده... تبدیل شد به حسرت، حسرتی که جای خالی محبت پدرانه رو سعی کردم با یه پسر...
همون شایان بزرگمهر تو دانشگاه، هم کلاسیم پر کنم؛ اما نشد، هیچی محبت پدرانه و مادرانه رو جبران نمی کنه! 16 سالم که شد، یه بار یکی بهم سیگار داد... اون روز دلم خیلی پر بود، مثله الان می خواستم خالی شم، یه نگاه به سیگار تو دستش کردم و چشم هام که از اشک پر بود رو خالی کردم و از دستش گرفتم. گفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست! روشن کرد برام، کشیدم... دود گلوم رو می سوزوند؛ اما سوزشش اندازه سوزش قلبم نبود! دود اول رو بیرون دادم، به یاد بی توجهی همسریابی طهوران...
به یاد کم محلی های سايت همسريابي طهوران
پک دوم رو هم زدم و دادم بیرون، دیگه گلوم نمی سوخت؛ اما دلم آروم گرفته بود. پک سوم رو زدم به یاد کم محلی های سايت همسريابي طهوران... نخ اول تموم شد؛ اما قلب من هنوز می سوخت! نخ دوم... نخ سوم... دیگه گلوم داشت کز کز می کرد مثله چشم های اشکیم! دیگه نکشیدم؛ اما فردای اون روز از سوپری که از محلمون دور بود، دو بسته همسريابي طهوران خریدم. روزی 13 یا 14 نخ سیگار! چیزی ازم نمونده بود... شدم 18 ساله، به طور مداوم هر روز سیگار بود و سیگار... با بهاره و سحر از بچگی دوست بودم، باهام قطع رابطه کردن تا موقعی که سیگار رو ترک کنم، حتی جواب تلفن هام رو نمی دادن! 1 ماه طول کشید تا عادت کنم، ازم هیچی نمونده بود... از بچگی تخص بودم! گریه هام تو خلوتم بود، فقط بهاره و سحر و یکی از دوستام...
همونی که بهم همسريابي طهوران داد، از غم هام خبر داشت
همونی که بهم همسريابي طهوران داد، از غم هام خبر داشت. خیلی شر بودم! هنوزم هستم؛ اما کسی شب تا صبحمو ندید، خودم نذاشتم کسی ببینه البته چرا یکی شاهد بود... بالشتم! خیلی رفیق خوبی بود، حداقل بیشتر از شونه های همسریابی طهوران معرفت داشت! کم پیش میومد به کسی اعتماد کنم. وقتی اومدم دانشگاه با سایت همسریابی طهوران و کیومرث یه اکیپ شدیم، سحر و بهاره هم که رفیق های قدیمیم بودن، با هم یه اکیپ 5 نفره داریم. کیومرث و علی با اینکه پسر بودن؛ اما با هم خیلی خوب بودیم و اصلا با هم رو در واستی نداریم، مثله داداش هامن. من همسریابی موقت طهوران برادر نداشتم، می خواستم با علی و کیومرث حس کنم که دارم؛ اما سایت همسریابی طهوران گند زد! یه ماهی بود که نگاه های علی به من تغییر کرد... عصبی می شدم؛
اما خودمو گول زدم که نه بابا، علی فقط و فقط به چشم خواهرش می بینتت! باهاش یه روز رفتم بیرون. گاه و بی گاه لبخندهاش... و چشمک هاش... گرفتن دست هام... کم کم داشتم عصبی می شدم؛ اما باز گفتم باشه بی خیال؛ اما با کار امروزش دیگه رد دادم! آخه من تمام محبت هام بهش پاک و خواهرانه بود؛ اما تو نگاه سایت همسریابی طهوران هوس بی داد می کنه! من خالص و خواهرانه دوسش داشتم و حس می کردم داداش خوبیه؛ اما نبود... نمی دونم چه حکمتیه که تا به یکی محبت می کنی، فکر می کنه خبریه! الانم نمی دونم چرا بهت اعتماد کردم و با تموم جزییات دارم برات زندگیم رو تعریف می کنم؛
اما فقط می دونم که الان می خوام برم. ماشین رو روشن کن و برو! شاهین برو... راه بیوفت لطفا! دارم خفه می شم، با تموم سرعتت گاز بده! من رو از این فضا ببر! ماشین رو روشن کرد و راه افتاد، تو راه آهنگ های مناسب حال من رو می ذاشت. شاهین ساعت 2:30 من رو برسون خونه لطفا! اَه راستی! عرفان چی پس؟! اولا که چَشم! الان می برمت خونه تون؛ فقط آدرس رو بده! دوم اینکه عرفان گفت سایت همسریابی طهوران من رو می بره. تو برو ساینا رو ببر! منم قبول کردم. لبخند کمرنگی زدم و گفتم: مرسی بابت تمام اینکه به تمام حرف هام گوش دادی! آدرس رو دادم و سرم رو گذاشتم و نفهمیدم کی خواب، مهمون چشمام شد.