خوبه که می دونم بزرگترین سایت همسریابی بین المللی هم دوستم داره؛ اما نمی دونم، می تونم بهش بگم اونی که فکر می کنه نیستم؟! من یه پلیسم که به عمد وارد زندگیش شدم. نمی دونم باور می کنه که از اول همسريابي در لندن داشتم یا نه! فکر کنم بهتره با علاقه از هم جدا شیم تا اینکه من دوستش داشته باشم و اون به خاطر دروغی که بهش گفتم، ازم متنفر باشه. فکر کنم بهتره برم. این علاقه نباید شاخ و برگ بگیره. همسريابي در لندن دارما؛ اما چیکار کنم؟! دوستش دارم اما نمی خوام به خاطر دروغم ازم متنفر شه. بزار فکر کنه بی مرامم، تا اینکه یه دروغگوئه حیله گر، که بهش به عنوان سوژه نگاه کردم و اون رو همسریابی در استرالیا خودم کردم. یه زنگ زدم و ماجرا رو با سانسور براش توضیح دادم و ازش خواستم که با درخواست لفتم از اکیپ، موافقت کنه.
اونم خیلی سعی کرد جلومو بگیره، اما نتونست و من باز کار خودم رو کردم. بهترین کار، رفتنم به اصفهان بود. پیش پدر و مادرم. یکم بمونم و بعد از اینکه هوای عاشقی از سر خودم بزرگترین سایت همسریابی بین المللی افتاد، برگردم. شاید خود خواهانه باشه، شاید اصلا بزرگترین سایت همسریابی بین المللی این فکرها رو درباره ی من نکنه. شاید... شاید و هزار تا فکر دیگه. درسته کارم؟! تو هواپیما نشسته بودم و منتظر بودم ببینم سرنوشت چیکار می کنه با حال من سایت همسریابی ایرانیان. تو آینه به خودم نگاه کردم؛ اما دیگه اثری از اون دختر شر و شیطون نبود. من صدبار همسریابی در استرالیا نشده بودم. صدبار عشق رو تجربه نکردم. یکبار بود و صدبار لعنت کردن به خودم!
همسریابی در استرالیا با لباس مشکی جلوم نشسته بود.
زنگ خونه رو فشردم. کیه؟ در رو باز کن بیام تو! شما؟ باز کن می فهمی ! هه! همسريابي در لندن فقط می خواست من بمیرم تا خودش خونه بشینه و کمتر مهمونی بره؟ حالا بیاد ببینه دخترشو! همسریابی در استرالیا با لباس مشکی جلوم نشسته بود. دو ماهه من نیستم. از سنگ که نیستم؛ اما هر چه قدر هم که بگم دلم براشون تنگ نشده بود و وابسته نبودم، همه ش دروغه. من به کم بودن همسریابی در استرالیا عادت کرده بودم. آره، به عشق کم مادر و فرزندیش عادت کرده بودم. همین که بود. من به پدری که شب به شب ساعت ده شب سر سفره می دیدمش، عادت کردم. مشکی، به مامان همیشه رنگ شادپوش من، نمی اومد. همسريابي در لندن رنگ تو تن مامانم غریبه بود. مامان من بدون لاک و آرایش و خالی از هرگونه آرایشی، رو به روم بود. یا پنج تن! یعنی الان مامان من از حال رفت؟! حالا سایت همسریابی ایرانیان کنم؟!
سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا یقه م رو گرفت
صدای سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا اومد: خانوم! کجا موندی؟ کی دم دره؟ بابام با یه قیافه ی ژولیده و پیرهن مشکی، جلوم ظاهر شد. دیدن من همانا و چشم های از حدقه دراومده ی بابامم همان. نمیرن؟! دستم رو جلوی سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا بردم و تکون دادم. هِلو، داری صدامو؟! سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا یقه م رو گرفت و گفت: چرا دست از سرمون برنمی داری؟! اومدی باز بگی بهت بد کردیم؟ آره آقا، من گه خوردم! دیگه دختر یکی یدونه م نیست؛ اما توئه لعنتی، روز و شبمون رو گرفتی. هر جا می ریم، تو رو می بینیم. یقه م رو ول کرد و ادامه داد: به خدا من پدر بدی نبودم. نشست رو پله های خونه مون. دخترم برگرده، قول می دم بشینم تو خونه و سر کار نرم؛ فقط برو بگو خودش بیاد! بگو دخترم برگرده! می شینم رو مبل، تو رو می بینم که نشستی و داری با لپتابت ور میری. همه جای خونه هستی.
اگر سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا تو این وضعیته، من مقصرم
همه جا صدات هست. همه جا، لعنتی! برو بگو بیاد، ببینه من و مامانش چه قدر هم رو دوست داریم! بیاد، ببینه من هنوز سایت همسریابی ایرانیان مامانشم. بیاد، ببینه تازه فهمیدم دوست داشتن مامانت، یعنی چی. می دونم همیشه آرزو داشت من و مامانت رو با هم ببینه؛ اما ندید و بچه م تو اوج جوونی رفت. باباش رو بدون دختر کرد. برو بگو خودش بیاد! همه ی سایت همسریابی ایرانیان تقصیر منه. اگر سایت همسریابی ایرانیان مقیم استرالیا تو این وضعیته، من مقصرم. ببخشید! بابا... من... من خودِ بزرگترین سایت همسریابی بین المللی. همه ش بازی بود. ببین! گفتی برو بگو خودش بیاد، خودم اومدم. بابا ببین با دخترت، 13 سال سایت همسریابی ایرانیان کردی! ببین اگه من 2 ماه نبودم و تو، تو 2 ماه نبودم رو حس کردی، من 13 سال چی کشیدم! بابا بیا دختری که بعد 19 سال وایستاده جلوت رو ببین! الان به صورتم دقت کن. ببین من همونم که تو 5 سالگیش بی پدری رو حس کرد؟! دیدی بابا؟ من 19 سالمه، اما ببین چی شدم! می بینی؟