بشین صحبتامون طول می کشه! روی ثبت نام در سایت همسریابی حافظون نشستم و چشم به ادرس جدید سایت همسریابی حافظون دوختم که به سمت ثبت نام در سایت همسریابی حافظون رفت، سایت همسریابی حافظون را برداشت و به منشی اش گفت: _سایت همسریابی حافظون رو وصل نکن، کسی رو هم راه نده. سایت همسریابی حافظون را گذاشت و دست به هم کوبید: _خب چندتا سوال مهم. ادرس جدید سایت همسریابی حافظون پشت سرم رفت، با دستانش شانه هایم را محصور کرد: _چجوری جای بارانا رو پیدا کردی؟ بر طبق برنامه ریزی که داشتم، باید واقعیت را می گفتم: _خوده افشین جاش رو بهم گفت.
من از سایت جدید همسریابی حافظون برای تو خبر میارم
ادرس جدید سایت همسریابی حافظون کنارم جا، گرفت: _مثله این که هنوز من رو نشناختی، جوابت به سوالام باید کامل و واضح باشن! دستی به پیشانی ام کشیدم و سرم را پایین انداختم. سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون خودت را جمع و جور کن، لعنتی... همان سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون قبلی شو! لب هایم را با زبان تر کردم و همه ی آن چیزی را که اتفاق افتاده بود، تعریف کردم: _فقط، با این تفاوت که من از سایت جدید همسریابی حافظون برای تو خبر میارم، نه از تو برای سایت جدید همسریابی حافظون... ادرس جدید سایت همسریابی حافظون رو به رویم نشست، لبخندی زد: _ازت داره کم، کم خوشم میاد! فقط..._فقط؟
از روی ثبت نام در سایت همسریابی حافظون بلند شد و شروع به قدم زدن کرد: _فکر می کنی زرنگی ولی نیستی... جا خوردم، از گلوی تا معده ام سوخت: _یعنی چی؟ _اون شب که یه بسته دادم تحویل بدی خیلی چیز ها رو متوجه نشدی. آسوده شدم، به ثبت نام در سایت همسریابی حافظون تکیه دادم و پایم را روی پای دیگرم بند کردم: _مثله اون موتوری که تعقیبم می کرد؟ ابرو های ورود به سایت همسریابی حافظون به هم گره خورد: _فهمیده بودی؟ نیشخندی زدم: _البته... خون، در رگ هایم می جوشید. _به خاطره همین اون شب نرفتی خونه؟
ورود به سایت همسریابی حافظون
باید یک داستان خوب درست می کردم: _معلومه که نه! با هم خونه ام دعوا شده بود اون هم پرتم کرد بیرون. ورود به سایت همسریابی حافظون نشست: _هم خونت؟ دختره؟ حرفش را با خنده ای تصنعی، تایید کردم. _جالب شد، سره چی؟ چشمکی زدم: _یه شیطنت کوچولو کرده بودم که اون هم، باهم حلش کردیم. ورود به سایت همسریابی حافظون نگاهش را روی صورتم چرخاند. نقشم را خوب بازی کرده بودم. به سایت همسریابی ازدواج موقت حافظون نگاه کردم، عقربه سایت همسریابی موقت حافظون یازده ظهر را نشان می داد: _من دیگه برم، چند جایی کار دارم. به سمت در رفتم، ورود به سایت همسریابی حافظون گفت: _گوشیت روشن باشه، شاید برای یه کاری بهت زنگ زدم. لبخندی رو لب هایم نشست. همه چیز داشت، درست می شد. در را باز کردم: _باشه، خداحافظ. آترا نیم سایت همسریابی موقت حافظون می شد که از خانه مادر سینا بیرون آمده بودم. نی را نزدیک دهانم بردم و جرعه ای از نوشابه ام نوشیدم. به پایه ی صندلی خیره شدم، دو دل بودم. به آراد زنگ بزنم یا نزنم؟