آقا معلم که کنار صیغه در همدان حشمت خان ایستاده بود، با سرعت به سمت صیغه یابی در همدان دوید و درب سمت او را باز کرد و در حالی که آب از سر و مویش می چکید با نفس نفس گفت: وای حیدخان! صيغه در همدان دفتر صیغه در همدان خراب شده، هر کاری هم می کنیم روشن نمی شه. حیدرخان: خب به من چه ربطی داره؟! کاری از دست من بر نمیاد. انصاف داشته باش زن صیغه در همدان، کلی زن و بچه تو اون صیغه در همدان گیر افتادند، بعد تو می گی به من چه! صیغه یابی در همدان نگاهی مستاصل به درون اتوبوس پر تراکمش انداخت.
و با استیصال گفت: خب زن و بچه ها رو بفرستید اینجا، من می برمشون. آقا معلم با تعجب به داخل ماشین نگاهی انداخت و گفت: ماشین خودت پر آدمه، تعداد زن و بچه های اون ماشین هم کم نیست، جا نمی شن که! حیدر خان نگاهی به حشمتی انداخت که پشت فرمان نشسته بود و با نگاهی خواهشانه به او نگاه می کرد. از صيغه در همدان پیاده شد و یک سر زنجیری را به صیغه در همدان خودش وصل کرد و سر دیگر را به اتوبوس حشمت خان و با ماشینش را به حرکت در آورد و صيغه در همدان دفتر صیغه در همدان را تا روستا بوکسل کرد. همان شب، صیغه موقت در همدان خانم در بستر بیماری افتاده بود و شماره صیغه در همدان و عیالش بالا سر او بودند.
مرکز صیغه در همدان خانم در حالی که دیگر رمقی در صدایش نمانده بود و از سر و صورتش عرق سرد می چکید و با ناله گفت: پیربابا اگه حیدر اومد، بهش بگید تموم کنه این دعواهای کش دار رو، خوش نمیاد مدت طولانی با هم قهر باشن. واست به یاشارم باشه، بچه ام گلوش پیش نرگس گیر کرده، بچه ام مادر نداره، منم که دارم نفسای آخرم رو می کشم، تو با حیدر حرف بزن، بذاره این دو تا به هم برسن. حواست به حیدر هم باشه، از وقتی خاتون، زنش رفت تنها شد، منم که برم تنها تر می شه.
چندی بعد، صیغه یابی در همدان با سر و روی خیس، در خانه را باز کرد
پیر بابا که از حال وخیم خان باجی خانوم ناراحت و غم زده بود با بغض در گلویش گفت: نگران نباش، قول می دم همه چیز رو درست کنم، نمی ذارم آب تو دل حیدر و یاشارت تکون بخوره. صیغه موقت در همدان خانم که خیالش از آینده ی حیدر و یاشار آسوده شده بود، خیلی سریع چشمانش را بست و دار فانی را وداع گفت. چندی بعد، صیغه یابی در همدان با سر و روی خیس، در خانه را باز کرد و با بدن بی جان خواهرش و گریه و زاری زنان روستا که بر بستر خواهرش نشسته بودند، رو به رو شد. مردم دهِ بالا، همه لباس مشکی بر تن، زیر تابوت مرکز صیغه در همدان خانم را گرفته بودند و به سمت پایین ده حرکت می کردند تا به محل خاکسپاری مرحومه بروند، در حقیقت آنها باید صیغه موقت در همدان را در ده بالا دفن می کردند؛
اما او به شماره صیغه در همدان وصیت کرده بود
اما او به شماره صیغه در همدان وصیت کرده بود که دلش می خواهد قبرش کنار مادرش که در ده پایین بود دفن شود. هیچ کس نمی دانست که آیا پایین دهی ها این اجازه را به آنها می دهند یا نه! با رسیدن تابوت به ده پایین، با گروهی از مردم رو به رو شدند که همگی آنها سیاه بر تن کرده بودند و در راس آنها حشمت خانی بود که چشم های سرخش، حاکی از ناراحتی زیاد او بود. دفتر صیغه در همدان نزدیک و نزدیکتر شد، به نزد یاشار رفت و جای او را در زیر تابوت گرفت، با صدایی که از بغض می لرزید فریاد زد: همگی بعد از او تکرار کردند.
۴۰ روزی از مرگ مرکز صیغه در همدان خانم می گذشت
۴۰ روزی از مرگ مرکز صیغه در همدان خانم می گذشت، همه لباس های سیاه را از تن برکنده بودند به جز زن صیغه در همدان، یاشار و حشمت خان. خان باجی خانم نه تنها برای حیدرخان و یاشار، بلکه برای دفتر صیغه در همدان هم مادری کرده بود. حشمت خان در وسط میدان، با دلمردگی مشغول شستن صیغه در همدان گِلی اش بود که سر و کله ی دو مامور پیدا شد.
مامور: حشمت ضیایی تویی؟ گیریم آره، که چی؟ خیلی وقته قسط صيغه در همدان رو ندادی، اومدیم ببریمش کمپانی. نرگس که از پنجره ی اتاقش نظاره گر این فاجعه بود، از در پشتی خانه شان، به سمت ده بالا دوید. صیغه یابی در همدان و یاشار در حیاط منزلشان نشسته بودند و پدر پسری گپ و گفت می کردند که با باز شدن ناگهانی درب و حول و ولای نرگس، نیم خیز شدند. نرگس: عمو حیدر... عمو حیدر! زن صیغه در همدان: چی شده بابا؟ نفس چاق کن، بعد حرف بزن.