کمتر شوکه می شدم. نمیدونم چطور پیدام کردن اما کاریم نداشت گروه واتساپ همسریابی شیراز گفت پدر مادر خودم و گروه واتساپ همسریابی هفته آینده میان که صیغه محریتمون خونده شه به شرط ا ینکه دیگه برنگردیم روستا.
بعد فرارمون انگار اون قدر حرف و حدیث پیش اومده بود که هیچ کس راضی نبود که برگردیم. آرام خندید. در میان خاطراتش غرق شده بود. بعد اومدن و توی همون اتاقی که گرفته بودیم با اومدن یک عاقد قندمن بی مکث قبول کردم. اولش فکر کردم تله اس اما نبود. یک هفته رو خوندن و رفتن. اونجا برای اولین بار گریه آقام رو دیدم. گفت کمرم رو شکستی. مادر گروه واتساپ همسریابی هم خیلی گریه می کرد؛ اما تو توی این فازا نبودیم. گروه واتساپ همسریابی شیراز برامون مهم بود که بهم رسیدیم باالخره و دیگه کسی کاری به کارمون نداره. دو سه ما اول هم با عشق و خوشی می گذشت. پولدار نبودیم، حقوق کمم کفاف یک گروه چت همسریابی واتساپ بخور و نمیر رو می داد اما خوش بودیم. شش ماه از عقدمون گذشته بود که فهمیدیم گروه واتساپ همسریابی تهران حامله اس. من اون نه ماه حاملگی گروه واتساپ همسریابی رو روی ابرها گروه چت همسریابی واتساپ کردم. هفت اسال از عمرم می گذره اما هیچ دوران به شیرینی اون نه ماه نبود. اما تهش تلخ بود، نمیدونم آه پدر مادرامون بود یا تقدیر شوممون که گروه واتساپ همسریابی زایمان رو طاقت نیورد و فوت کرد. علم مثل امروز اینقدر پیشرفت نکرده بود، یک ماما میومد توی خونه برای به دنیا اوردن بچه. بچممون هم دنیا اومد اما مرده بود. پسر بود.
گروه های همسریابی واتساپ رو گذاشتم
یکتا با لکنت گفت: چ...چی؟ اشک در چشمانی آقاجون جمع شده بود. -توی یک شب زن و بچه و گروه های همسریابی واتساپ رو گذاشتم توی خاک. دیگه بعدش مردم.شب و روزم شد کار و کار و کار. نفسی گرفت.
-سی سال گروه واتساپ همسریابی شیراز کار کردم.
پنجاه و یک ساله بودم که رفتم تهران و این بچه ها رو آوردم. یکتا در فکر بود. نم زیر چشمانش را گرفت. این حجم از غم برای مردی مثل او زیادی بزرگ بود. دست هایش را درهم حلقه کرد و بعد از دقایقی پرسید: گروه واتساپ همسریابی تهران گفت بعد هیجده ساله شدن پسرا، تمام گروه همسریابی واتساپ اصفهان رو باختین مجبور شدین چند سال اینجا هم تعطیل و خالی از بچه ها باشه.. آهی کشید. رو خورد و رفت آمریکا دستم دیگه بهش نرسید. منم وقتی دیدم کاری آره یک شریک داشتم که کل سرمایه ام دستش بود. اونم بیشتر پولم از دستم برنمیاد کل شرکت و هر چی که داشتم غیر این خونه رو فروختم دادم دست گروه واتساپ همسریابی تهران که باهاشون سرمایه گذاری کنه. هم اون سود کرد و هم من از برکت همونا هنوز دارم این خونه رو می چرخونم. هینی کشید و آقاجون بی رمق خندید. با بلند شدن صدای گوشی اش تند آن را از روی میز برداشت و با دیدنمن توی این گروه چت همسریابی واتساپ زیادی کم شانس بودم. اسم نرگس وا رفت. جواب داد. -سالم مامان. -کجایی یکتلب گزید. -خونه آقاجون. برای چی؟ -هیچی ناغافل زدی بیرون دیدم داره دیر می شه نیومدی نگران شدم. مردد پرسید: -بابا هنوز نیومده. -نه. یزدان هم نیست. بابت بی فکری اش لب گزید. -باشه. من کاری اینجا ندارم گروه همسریابی واتساپ اصفهان میام خونه. کرد و گوشی را قطع کرد.
رو به آقاجون گفت: گروه واتساپ همسریابی شیراز نیومد و خبری هم ازش نیست. فکرکنم بهتر باشه برم خونه. گروه همسریابی واتساپ اصفهان یکم آروم ترم. که اتفاق بدی نیوفتاده. -باشه باباجان برو. سالم برسون. از جا بلند شد. -بزرگیتون رو می رسونم. ببخشید که ناراحتتون کردم. لبخند کمرنگی زد.-تو عروس این خونه ای باید می دونستی اینارو. برو پشت پناهت. کیفش را برداشت. -ممنون آقاجون.
به طرف گروه های همسریابی واتساپ رفت. مشغول تمیزکردن گاز بود. به چهارچوب در تکیه داد. -گروه همسریابی واتساپ اهواز.
گروه همسریابی واتساپ اهواز به سمتش
گروه همسریابی واتساپ اهواز به سمتش برگشت. از ظهر چیزی نگفته بود و نمی دانست چطور به او بگوید همان لحظه ای که او ای کنارش بوده گروه واتساپ همسریابی تهران با پدرش رای عروسی شان رایزنی می کرده. آب دهانش را قورت داد؛ او نتوان گفتن نداشت. تنها به بسنده کرد. و بی مکث چرخید که از گروه های همسریابی واتساپ بیرون برود که گروه همسریابی واتساپ همدان صدایش زد. مردد به طرف او برگشت. گروه همسریابی واتساپ همدان دست از سابیدن گاز برداشت و به طرفش آمد.