پیش خدمت آمد و سفارش ها را گرفت.
لینکدونی همسریابی تهران قهوه سفارش داد
لینکدونی همسریابی تهران قهوه سفارش داد و لینکدونی همسریابی تلگرام یک لیوان شیر داغ.
بعد از رفتن پیش خدمت، بار دیگر لینکدونی همسریابی و ازدواج مهمان جو بینشان شد. لینکدونی همسریابی دائم که از حرف نزدن های لینکدونی همسریابی تلگرام به ستوه آمد، از جا بلند شد. _من میرم دست هامو بشورم.
و سپس از آن جا دور شد. دقایقی در دستشویی وقت تلف کرد تا وقتی به سر میز می رسد
سفارش ها اماده شده باشند. برگشت اما همچنان جز گلدان سفالی و چند گل خشکیده درونش، چیزی روی میز چوبی کافه خودنمایی نمی کرد. روی صندلی اش نشست. -لینکدونی گروه همسریابی تلگرامتون زنگ خورد. صدای لینکدونی همسریابی دائم بود. لینکدونی کانال همسریابی که روی میز گذاشته بود
را برداشت. قفلش را زد. با ندیدن هیچ تماس بی پاسخی، سرش را باال آورد ورو به گفت: -کسی زنگ نزده که.
-چرا زنگ زد من جواب دادم گفتم بر گشتین باهاشون تماسمی گیرین. لینکدونی همسریابی دائم شوکه شده به لینکدونی همسریابی نگاه کرد.
اما لینکدونی همسریابی با ارامش ادامه داد: -اسمشون آقای یوسفی بود. لینکدونی همسریابی تهران احساس کرد پارچ آب یخی را روی سرش خالی کردند. دست هایش سرد و کرخت شد. زبانش در برابر حرف هایی که با ارامش ازدهان لینکدونی همسریابی بیرون می آمد؛
رنگ باخت و هیچ نگفت. نمی دانست چرا و برای چه فقط می دانست نباید این کار می شد و چه افسوس که شده بود. بی حرف بلند شد. لینکدونی کانال همسریابی اش برداشت و به محوطه جلوی کافه رفت. درخت های پرتغال و نارنگی حیاط، در فصل زرد، برگ ریزان کرده بودند.
صدای خش خش برگ ها زیر پایش حس خوبی به او می داد. از دیروز فکر کرده بود. در خانه لینکدونی گروه همسریابی کرده بود و فکر کرده بود. حتی در جواب سوال های مادرش در مورد لینکدونی همسریابی و تماس هایش نیز لینکدونی همسریابی و ازدواج کرده بود. فکر کرده بود وبه جایی نرسیده بود.
به همین دلیل به هامون رنگ نزده بود. حتی تصمیم داشت اگر زنگ زد جواب ندهد اما با افتضاحی که لینکدونی همسریابی تلگرام به بار اورده بود
مجبور به زنگ زدن بود. مردک سی سالش بود و هنوز نمی دانست نباید به گوشی دیگران دست بزند. کالفه سرش را تکان داد.
نگاهش به شماره هامون بود. نمی خواست فکری در موردش بکند. قطعا می دانست که مجرد است و صدای مردانه پشت گوشی می تونست
اولین جرقه باشد برای ساختن یک ماجرا. ماجرایی که حتی نمی خواست به حزییاتش فکر بکند. هرگز حرف مردم برایش مهم نبود
اما این مرد داشت برایش سوای بقیه مرد ها می شد... جرقه ای در ذهنش زده شد. بی وقفه دستش روی شماره لغزید و گوشی را به گوش برد. بوق ها پشت سر هم زده می شد دریغ از یک جواب. نا امید گوشی را پایین اورد تا قطع کند که صدای هامون در پیچید: الو.سالم خانم شکییا. را خوب نشنود. -سالم. خوبین؟ و با مکث افزود: -صداتون رو خوب ندارم. صدای هامون تکه تکه می آمد. -اره جایی ام...من...بعدا باهاتون...
لینکدونی همسریابی تهران وسط حیاط ایستاده بود
تماس می گیرم. و بالفاصله قطع شد. لینکدونی همسریابی تهران وسط حیاط ایستاده بود و بالتکلیف به لینکدونی گروه همسریابی درون دستش نگاه می کرد. صدا های مبهم اما بلند آن طرف خط ذهنش را مشغول کرده بود. تازه می خواست دروغ بگوید که داداشم جواب داده اما مهلت نداده بود. لینکدونی گروه همسریابی تلگرام را با حرص جیب مانتویش هل داد و وارد کافه شد. سر میزشان نشست. سفارش ها را اورده بودندفنجان قهوه اش را جلو کشید. بی حوصله بود و با تماسی که با هامون گرفته بود کالفه تر شده بود. لینکدونی همسریابی و ازدواج بینشان اذیتش می کرد. قاشق کوچک را درون فنجان گرداند. نگاهش را از بخارهایی که رقصان بالا می امدند؛ گرفت و به او داد. -آقای افخمی به نظر میاد شما حرفی ندارین. من شروع کنم؟ راحت جواب داد. -بله. بفرمایید.