فقط آرامش خواست... آرامشی که در شش سالگی اش به تاراج رفته بود و حال بعد از بیست سال، ذره ذره آن را جمع کرده بود و می خواست با رفتن به تهران آن را بهم بچسباند. دوش مختصری گرفت و چمدان کوچکش را جمع کرد. نگاهی به ساعت دیواری اتاقش کرد، ساعت پنج را نشان می داد. وسایلش را برداشت و بی اعتنا به دلشوره ای که تمام وجودش را فرا گرفته بود؛ از اتاق بیرون آمد. با دیدن ثبت نام در سایت همسریابی هلو در آشپزخانه متعجب شد. چمدان و کیف دستی اش را همانجا رها کرد و وارد آشپز خانه شد و آرام سالم داد.
ثبت نام در سایت همسریابی هلو به طرفش برگشت
ثبت نام در سایت همسریابی هلو به طرفش برگشت و مهربان جوابش را داد. -سالم، صبحت به خیر. این لحن شاداب قطعا برای ثبت نام در سایت همسریابی هلو نمی توانست باشد! حداقل نه سایت همسریابی تهرانی که دیشب م سر برای منصرف کردنش بود. در حال شکستن گردو بود برای صبحانه. سایت ازدواج موقت رایگان جلو رفت؛ از ظرف تکه ای گردو بردا شت و در دهان گذاشت و آرام گفت: صبح شما هم به خیر. زود بیدار شدین.سایت همسریابی تهران به سمتش برگشت. -دیدم پرواز داری بعد دیگه نخوابیدیم. دلشوره داری؟ همسریابی هلو با عکس نچی کرد. سایت همسریابی تهران باز مشغول کارش شد و گفت: دلشوره داری که لرز نشسته تو صدات، نداشته باش. دیشب راست گفتی باید یه جا تموم شده این کابوس. منم رضایت دادم. دارم دلم رو راضی میکنم که این ماجرا هم با بهترین حالت تموم می شه. پس با این چشمایی که دلهره ازشون می باره بهم زل نزن که باز مانعت شم.
دور گردن همسریابی هلو تلگرام انداخت
همسریابی هلو با عکس دستش را دور گردن همسریابی هلو تلگرام انداخت و با مکث گفت: مرسی مامان. دلم حاال قرص تره. پشیمونتون نمی کنم. از آشپزخانه بیرون آمد و قطرات اشکی که مادرانه بر روی صورت همسریابی هلو تلگرام فرو می ریخت را ندید. هم زمان با بیرون آمدنش با فریبرز رو در رو شد. صبح به خیر آرامی گفت و از زیر نگاه متعجب فریبرز فرار کرد. به طرف کیفش که روی مبل رهایش کرده بود رفت. گوشی ا ش را بیرون آورد، به لیست مخاطبینش رفت و شماره آژانس را گرفت؛همزمان صدای فریبرز از آشپزخانه بلند شد که او را مخاطب قرار داد.
-همسریابی هلو با عکس زنگ نزنی آژانس، خودم می رسونمت. هنوز ارتباط برقرار نشده بود که تماس را لغو کرد؛اینطور بهتر بود. یک خلوت پدر و دختری الزم بود قبل رفتن. گوشی را داخل کیف گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت مادر و پدرش به آرامی مشغول صحبت بودند. از این فاصله حرف هایشان را نمی شنید ا م ا موضوع بحثشان کسی جز خودش نمی توانست باشد. سرش پر بود از افکار مختلفی که هرکدام به تنهایی برای جا زدن و نرفتن به این سفر کافی بود. همین افکاری که دراین چندین سال مانعش شدند ا م ا او دیگر همسریابی هلو با عکسی سابق نبود.
نگاهی به پدر و مادرش کرد. همچنان مشغول حرف زدن بودند. در این یک ساعت باقی مانده باید می شد سایت ازدواج موقت رایگانی شاد و سرزنده همیشگی هر چند اگر بفهمد که نقاب است ا ما باید خیالشان کمی راحت می کرد. نمی خواست وقتی دو ساعت دیگر روی آسمان این شهر معلق بود دو جفت چشم نگران و دلواپسش باشند؛ همین که خودش داشت جان می داد برایش کافی بود. نگرانی کسانی دیگر، آن هم عزیزترین هایش برایش زیادی سنگین بود.آرام به طرف میز نهار خوری رفت و روی صندلی نشست و با صدای بلندی گفت: حاال بزارید من برم بعد یک روز وقت دارید بدون سرخر خلوت کنین.
اصال میگم یزدان هم بره دنبال نخود سیاه چطوره؟ فعال یه صبحانه بدین من بخورم برم که اگه جا بمونم قرار مدارهای شما هم خراب میشه. و چشمکی ضمیمه حرفش کرد. همسریابی هلو تلگرام که با صدای سایت ازدواج موقت رایگان به طرف او برگشته بود چشم درشت کرد و گفت: حیا کن دختر این حرفا چیه. سایت ازدواج موقت رایگان بی خیال خنده ای کرد.همین که چشمان مادرش اشکی نبود خوب بود. این بازی ای که راه انداخته بود را دوست داشت، اگر فایده نداشت اما با ادامه دادنش می شد فکر همگی شان را از این روز دور کند. مثل پنل کاربری سایت همسریابی هلو چشم درشت کرد و با خنده گفت: پنل کاربری سایت همسریابی هلو خاتون اون حیا رو باید اون دو نفری که سر صبحی تو گوش هم پچ پچ می کنن، بکنن و