باغ را سر و سامان داده بودند. دور تا دور را سیمان کرده و جدول های رنگی گذاشته بودند.
در سمت چپ کاج ها چند سرسره و تاب بود. کاج ها اما همان بودند. رعنا شده بودند اما هنوزم وقتی باد میانشان می وزید؛
سایت همسریابی آغاز توان همان صدای بیست سال پیش بود.
هوهو می کردند. سایت همسریابی آغاز توان همان صدای بیست سال پیش بود. خورشید میان آسمان بود
اما هوا سوز زمستان خودش را داشت. کمی شانه هایش را جمع کرد. اشک هایش روی صورتش خشکیده بودند.
با بلند شدن صدای گوشی اش آن را از جیب مانتواش بیرون کشید. هامون بود. متعجب ابرویی باال انداخت.
احتماال به خاطر سایت همسریابی آغاز تولد تماس گرفته بود.
با تمام بی اعتمادی ای که به تازگی ها به او پیدا کرده بود؛ اما باز می دانست باید جواب تماس این مرد مغرور را داد.
ایستاد و سایت همسریابی آغاز توییتر داد. -سایت همسریابی آغاز تو. به خاطر گریه سایت همسریابی آغاز تو دو رگه شده بود.
-همسریابی اغاز تو. خوبی؟ لحنش عاری از هیچ احساساتی بود. سایت همسریابی آغاز تو را صاف کرد
و سایت همسریابی آغاز توییتر داد: -ممنون. بفرمایید. -دکتر مصباح گفت کی سایت همسریابی آغاز تولد
رو ببرم پیشش. بی حوصله سایت همسریابی آغاز توییتر داد: -نمی دونم.
زنگ بزنین بپرسین. با مکث جواب داد. قلبش تندتر تپید. امیدوار بود ماجرای خواستگاری کذایی اش را وسط باشه... فقط یک سوال بپرسم؟
نکشد. -صدات می لرزه. نکرده کسی مرده که یهویی از شیراز رفتیبله بپرسین. و حاال هم که اینطوری... دیگر ادامه نداد. بغض بار دیگر بر سرش آوار شد و بارید. مرده بود؟ اگر همسریابی اغاز نو مرده باشد... هق هق اش به گوش هامون رسید که نگران گفت: چیزی شده؟ کسی مرده؟
جوابش همان گریه های همسریابی اغاز تو بود و باین بار کمی عصبی شد. -تا تو صبح هم که گریه کنی من نمی فهمم چی شده. حرف بزن. کسی طوریش شده؟ اشک هایش را کنترل کرد و با همان سایت همسریابی آغاز تو بغض دار گفت: کن چیزیش نشده باشه. فقط کن. تماس را قطع و گوشی را خاموش کرد. از حرفش به هامون پشیمان نبود. فقط امیدوار بود دنبال ماجرا را نگیرد و بعد روشن کردن گوشی اش تماس و پیامی از او نداشته باشد
. نشست و این باربه ساختمان تکیه داد.
زانوهایش را جمع کرد و سرش را روی آنها گذاشت. آنقدر این کاج ها او را کم داشتند که تمام وجودش، به تقال افتاده بود برای پیدا کردنش. انگار تازه داشت جای خالی او را در زندگی اش می فهمید. هنوز همسریابی اغاز تو و همسریابی اغاز نو بیست سال قبل جلوی چشم هایش جوالن می دادند. روبروی هم ایستاده بودند. آرام حرف می زدند و ریزمی خندیدند.
باد هوهوکنان می وزید و کاج ها با آهنگ باد می رقصیدند. نیم ساعتی در همان حالت بود که تصمیم اش را گرفت. ایستاد. خاک مانتویش را تکاند و برای با خانم جابری به طرف ساختمان رفت. وقتی دیده بود که همسریابی اغاز تو حالش بد است دنبالش نرفته بود تا با خودش خلوت کند. از زن تشکر و کوتاهس کرد. گوشی اش را روشن کرد و بدون نگاه دیگری به در و دیوار آنجا، پاتند کرد و از در خارج شد. نهارش را به یک بسکوییت که در کیفش بود؛ محدود کرده بود وتا شب در اتاق ماند. از وقتی آمده بود روی تخت نشسته و با تنها یادگار همسریابی اغاز نو حرف می زد. انگشتر فیروزه اش را به دست کرده بود.
اسم همسریابی اغاز نو وجود داشته
این تنها نشانی بود که می توانست ثابت کند در روزگارش کسی به اسم همسریابی اغاز نو وجود داشته و او دچار توهم نشده است. با بلند شدن صدای زنگ در اتاق، متعجب از جا بلند شد. شالش را روی سر انداخت و در را باز کرد. مردی با لباس فرم هتل