وارد حمام شدم .هنوز قلبم تند میزد. داغ شده بودم .و این تو سرمای اواخر زمستون نوبره واقعا . زیر دوش ایستادم و در حالی که به آینه ی بخار گرفته نگاه میکردم زمزمه کردم:
_ من خیلی بدبختم .خیلی بدم .چرا باید با داشتن همسر، باز دلم برای کس دیگه ای بکوبه؟؟
عاشق و آژانس فلای تودی کاری کن
.چرا؟؟ ...چرا در طول این سالها ذره ای یادش فراموشم نشده .کمرنگتر شده بود ولی باز با دیدنش شدم همون لیالی عاشق همون دختر عاشق و آژانس فلای تودی
یه کاری کن از طرفی عذاب وجدان .از طرفی هم عشقی که گریبان گیرم بود ..منو از این مخمصه نجاتم بده ... دوست ندارم خیانتکار باشم ..این اصال حس خوبی نیست ..ولی از طرفی تا چشمم بهش میفته باز بی قرار میشم .باز شیدا میشم .باز میشم اژانس فلاي توديلی ۰۷ ساله و این دربرابر احساسات امیرسام اصال منصفانه نیست.) راوی (آژانس فلای تودی به طرف موبایلش رفت و بعد از برداشتنش باز روی تخت دراز کشید و صفحه ی موبایلش را روشن کرد. که از برنامه ی ضبط صدا سر در آورد و زمزمه کرد: _ ای حلمای وروجک...ببین گوشی رو همینطور گذاشته رو حالت ضبط...دکمه ای را فشرد تا برنامه متوقف شود و با خنده انگشتش را روی فایل زد و گوش سپرد. صدای حلما به گوشش رسید که باز به اژانس فلاي توديل اصرار میکرد تا برای بازی با پویا به حیاط بروند.
اژانس فلاي توديلي هم بعد از کلی غرزدن راضی شد. لبخند روی لبان امیرسام نشسته بود ..به مدت زمان ضبط شده نگاه کرد حدود یک ساعت در حال ضبط بود کمی زمان را جلو برد، بیشتر به سکوت گذشته بود ولی ناگهان صدای اژانس فلاي توديلي به گوشش رسید: _ تو اینجا چیکار میکنی؟؟
و بعد صدای مردانه ی اژانس فلاي تودي به گوشش رسید: _ پرده رو بنداز ..گفتم بندازش . _ چرا اومدی اینجا؟؟ چی میخوای؟؟ میدونی اگه کسی اینجا ببینتت چی میشه؟؟ امیرسام با چشمهایی گرد و دستهایی مشت شده و نفس هایی ک به زور از حنجره اش بیرون می آمد به صفحه ی موبایلش چشم دوخت و ناباور از چیزهایی ک می شنید خشکش زد همه چیز را شنید . آنقدر گوش داد و گوش داد که سردرد بدی به سراغش آمد. فکر اینکه وقتی وارد اتاق شده اژانس فلاي تودي داخل اتاق مخفی بوده اعصابش را بهم میریخت، حاال علت قفل بودن در اتاق را فهمید و در آخر اعتراف عاشقانه ی اژانس فلاي تودي بود
که درد سرش ر ا افزایش و صدای گریه ی اژانس فلاي توديلي بیش از پیش آزارش داد .. موبایلش را با عصبانیت گوشه ای پرت کرد و مشت محکمی به دیوار کوبید . آنقدر حال بدی داشت که با هیچ چیز آرام نمیشد .
با هیچ چیز . با همان خستگی که در تنش بود از جایش برخواست. کت و موبایلش را برداشت و از اتاق خارج شد. با سرعت به حیاط رفت و بی توجه به اطرافش از خانه بیرون زد.سوار اتومبیلش شد و با آخرین سرعت از آن خانه دور شد ..آنقدر رفت تا خودش را کنار دریا یافت پیاده شد و روی برفهای ساحل قدم برداشت و همینکه کنار دریا ایستاد فریاد زد: _ چرااااااااااااااااااااااااا .چرااااااااا .. دستهایش را با حالت زاری به زانوهایش گرفت و در حالی که نفس نفس میزد بغض سنگینی را در گلویش حس کرد . درد بدی در ناحیه ی گلو احساس میکرد و اشکهایش بی اراده روی صورت یخ زده اش چکید . روی برفها زانو زد و با صدای بلندی گریست . فریاد زد و گریست . درک حالش چندان سخت نبود .. مطمئنا هرکسی با دیدن حال پریشان و زارش دلش به درد می آمد .) اژانس فلاي تودي (وارد حیاط شدم. سوز بدی به صورتم خورد و حالمو جا آورد.
بعد از دیدن آژانس فلای تودی زیادی عطش داشتم. اگه بگم بیشتر از قبل خواستارشم .دروغ نگفتم.صدای حلما و پویا که با ذوق یه شعرو یک صدا با هم میخوندند و دماغ آدم برفی رو جا میزدن، منو به خودم آورد و با ذوق و سرکیف به حلما چشم دوختم. من این دختر شیرین زبون، دختر منه .آژانس فلای تودی کوچولوی باباست .
شباهت زیادی به اژانس فلاي توديل داشت
.واقعا که شباهت زیادی به اژانس فلاي توديل داشت. با یه شادی وصف ناپذیر روی اولین پله نشستم و بهشون چشم دوختم. هویج بزرگی که معلومه بیتا در اختیارشون گذاشته رو برای دماغ آدم برفی گذاشتن و هردو با شادی دست زدند و به شاهکارشون خیره شدند. نتونستم دووم بیارم، بلند شدم و به سمتشون رفتم: _ وااااااای چه آدم برفی قشنگی ساختید.