سایت همسریابی موقت هلو


آدرس سایت همسریابی با مجوز رسمی

دستمو به دست گرفت و با لبخند جذابی نگاهم کرد که به طرف در رفتم و سایت همسریابی با مجوز رسمی به دنبالم کشیده شد. وارد سالن شدیم و به جایگاهمون رفتیم.

آدرس سایت همسریابی با مجوز رسمی - همسریابی


سایت همسریابی با مجوز از وزارت

گاهم روی لباش ثابت بود تا ببینم چی قراره بشنوم: _ بله؟؟

_ من خیلی دوستت دارم. آب دهانمو فرو دادم و گفتم: _ خب؟

_ تو هم میتونی روزی منو به این اندازه دوست داشته باشی؟؟

_ نمیخوام بهت قولی بدم.فقط میگم سعیمو میکنم. _ حس تو به من چیه؟؟

سایت همسریابی با مجوز من آدمی نیستم

_ مطمئنا نفرت نیست. چشاش گرد شد و گفت: _ جای شکر داره. _ سایت همسریابی با مجوز من آدمی نیستم که با احساسات سایت همسریابی با مجوز دارد بازی کنم.یادته چقدر اصرار داشتم بری سراغ یه نفر دیگه؟؟ بخاطر این بود که خوشبختیت تکمیل بشه.من آدم سنگ دل و بی احساسی نیستم.واسه خاطرخودت اون حرفا رو میزدم..یادته چقدر اصرار کردی؟؟ یادته همه چیزو شنیدی ولی باز مصر بودی که این ازدواج صورت بگیره؟؟

اینا رو میگم تا یه وقت خیال نکنی من مقصرم که جوابم مثبت بوده، جواب مثبت دادم تا به هردومون فرصت بدم فرصت اینو که بتونیم در سایت همسریابی با مجوز برای هم به آرامش برسیم و یه زندگی تشکیل بدیم.سایت همسریابی با مجوز باور کن اگه رفتارت با من و سایت همسریابی با مجوز دار و حلما مناسب باشه، من همسر خوبی برات میشم فقط به مرور زمان .پس عجول نباش و کمی بهم زمان بده. دستامو تو دست گرفت و فشرد: _ همینکه کنارم باشی برام کافیه.انقدر مهر و محبت به پات میریزم که بشی یه سلمای عاشق. لبخندی تحویلش دادمشونه هامو به دست گرفت و منو جلو کشید بوسه ی طوالنی و گرمی روی پیشونیم زد .دست بردم و شنلو از تنم خارج کردم. باید میرفتیم پیش مهمونا.

شرمم میشد یهو سایت همسریابی با مجوز رسمی منو با این نیم تنه ی لخت ببینه. ولی چاره چیه؟؟

آخرش که باید این شنل از تنم خارج میشد. نگاه خیره ی سام مثل آتیش روی پوستم فرود اومد. قبل از اینکه بیشتر مورد نگاهاش قرار بگیرم دسته گلو به دستم گرفتم و گفتم: _ بریم مهمونا منتظرن.

دستمو به دست گرفت و با لبخند جذابی نگاهم کرد که به طرف در رفتم و سایت همسریابی با مجوز رسمی به دنبالم کشیده شد. وارد سالن شدیم و به جایگاهمون رفتیم. عده ای مشغول رقص بودن که هیچکدومو نمیشناختم. فقط متعجب بودم از دخترایی که در حضور سایت همسریابی با مجوز رسمی بدون داشتن حجاب مشغول رقص بودن. سایت همسریابی با مجوز رسمی همینکه کنارم نشست نگام کرد و گفت: _ نمیدونم تا چه حد بلدی جواب دندون شکن بدی فقط اینو بگم از اقوام ما سایت همسریابی با مجوز دارد چیز ی گفت یا نگاه بدی بهت انداخت با خونسردی جوابشونو بده از طرف من آزادی خوب بچلونیشون. با خنده نگاش کردم و سری تکان دادم  امیر هم خندید و در حالی که چشمکی تحویلم میداد گفت:

والا زن منو سایت همسریابی با مجوز دارد نباید بد نگاه کنه موزیک پخش شد و من و سایت همسریابی با مجوز مقابل هم شروع کردیم به رقصیدن که باعث شد همه ی نگاها روی ما زوم بشه .سعی کردم خجالتو کنار بذارم و مثل امیر لبخند بزنم. هنوز نگاه های غیر قابل تحمل و پچ پچ هاشون آزارم میداد. حس بدی بهم دست میداد، حس خرد شدن و کوچک شدن بعد از پایان موزیک امیر اصرار داشت باز هم برقصیم ولی اونقدر نگاهاشون انرژی منفی بهم داده بود که حوصله ی رقصو نداشتم. پس به جایگاهمون برگشتیم دوست داشتم هرچه زودتر این جشن تموم بشه که باالخره مراسم بعد از شام به پایان رسید  اقوام سام با اخم و بی میلی کردند و رفتند. خاله مهری مقابلم ایستاد.

به گونه های سرخش نگاه کردم و در آغوشم کشیدمش و کنار گوشش زمزمه کردم: _ خیلی خوشحالم که اومدی خاله حال پویام چطوره؟؟

صداش آروم سایت همسریابی با مجوز برای گوشم شنیده شد

صداش آروم سایت همسریابی با مجوز برای گوشم شنیده شد: _ خوبه خاله .هواشو داریم .خوشبخت بشی.فکرتو بده به زندگیت.از هم جدا شدیم و بعد از خداحافظی ازمون جدا شد. خانواده عمو، خانواده ی سام و سایت همسریابی با مجوز دارد و حلما همراهمون به خونه اومدن و بعد از کلی سفارش و دلتنگی ازمون جداشدن. ناگفته نمونه که علی و زنمو چندان خوب برخورد نکردن. بعد از رفتن بقیه، سایت همسریابی با مجوز دار خواست حلما رو پیش خودش ببره که مخالفت کردم.

از طرفی هم دلم زیادی تنگ شده بود و از طرفی بهتر بود از همین حاال این زندگی سه نفره شروع میشد تا هر سه به هم عادت کنیم، صورت سایت همسریابی با مجوز دار بوسیدم و بعد از شب بخیر باال رفت درو بستم و به خونه ی جدیدم نگاه کردم. سایت همسریابی با مجوز با همون کت و شلوارش، حلما رو بغل کرده بود و مهربون به چهره ی غرق شده در خوابش نگاه میکرد. دسته گل رو روی میز گذاشتم و به اتاق رفتم. باید این لباسو از تنم در میاوردم. خطاب به امیر گفتم: _ حلما خوابیده خودتو اذیت نکن.بیا بذارش تو تختش. وارد اتاق شد و آهسته حلما رو تو تخت گذاشت و بسمتم اومد: _ کمک میخوای؟ _ آره.این لباسو تنهایی نمیشه در آورد. پشت بهش ایستادم تا بندهای پشت لباسمو باز کنه. با آرامش مشغول باز کردن شد و همینطور زمزمه کرد: _ شب بدی برات بود.نه؟؟

اگه بخوام اعتراف کنم آره بد بود ولی برای اینکه دلشو نشکونم گفتم: _ نه.چرا بد باشه؟؟

_ اینجوری میگی که دل منو نشکنی؟؟

مطالب مشابه


آخرین مطالب