سایت همسریابی موقت هلو


آگهی همسریابی برای پیدا کردن همسر

صبح روز بعد آگهی همسریابی ندارید و برای خرید فرستادم  کلی وسایل برای آگهی سایت همسریابی نیاز بود لباس و مای بی بی و شیشه شیر و کلی خرت و پر ت دیگه

آگهی همسریابی برای پیدا کردن همسر - همسریابی


آگهی همسریابی جدید

آگهی همسریابی رایگان لباسامو بدستم داد تا بپوشم آگهی ازدواج سایت همسریابی رو هم بغل گرفت.منم که بسختی راه میرفتم کمی وسیله به دست گرفتم و از بیمارستان خارج شدیم.البته قبلش کلی از دکتر فروغ تشکر کردم.من تا آخر عمر مدیونش بودم.بزرگترین کارو برام کرده بود برای منی که شناخت کاملی ازم نداشت با اینکه ممکنه به دردسر بیفته ولی باز احساسش مثل افسون و امثال او سنگ نبود  با یه آژانس خودمونو به آدرسی که آگهی همسریابی رایگان در دست داشت رسوندیم. یه آپارتمان دو طبقه بود که از بیرونش میشد فهمید چه جای شیک و قشنگی میتونه باشه. واقعا این خونه و این پوال برای من بود؟؟باورم نمیشه آگهی همسریابی رایگان هم مثل من متعجب بود.پول آژانسو حساب کردیم و بطرف خونه رفتیم.زنگ هر دو طبقه رو زدم چون نمیدونستم کدوم طبقه متعلق به ماست.صدای خاله به گوشمون ر سید: _بفرمایید خوش اومدین به خونه ی خودتون. لبخند زدم و متوجه تصویری بودن آیفن شدم.به همراه آگهی های همسریابی وارد خونه شدیم که یهو آگهی های همسریابی گفت: _صبر کن سلما. متعجب به سمت آگهی های همسریابی چرخیدم که ادامه داد: _ هم اینجاست. _خوب چه اشکالی داره؟

آگهی شرم آور همسریابی رو با ما ببینه؟

_تو که نمیخوای آگهی شرم آور همسریابی رو با ما ببینه؟

آگهی همسریابی راست میگفت آدم قابل اعتمادی نبود چون شناخت کافی ازش نداشتیم.با اضطراب سمت آگهی همسریابی رفتم تا آگهی شرم آور همسریابی رو ازش بگیرم که صدای خاله رو از باالی سرمون شنیدم: _نترسین غیر از من کسی اینجا نیست. نفس راحتی کشیدم و همراه آگهی همسریابی از پله ها باال رفتیم.خاله با یه ظرف اسپند به استقبالمون اومد با ذوق اسپندو دور سرمون گردوند سپس اسپند دونو دست من داد و آگهی ازدواج و همسریابی رو از آغوش آگهی همسریابی گرفت و شروع به قربون صدقه رفتنش کرد: _قربونت بره خاله .فداش بشه خاله .خوش اومدی دخترکم خوش اومدی عزیزکم. 

_تمام وسایل هست.دیگه نیازی به اسباب اساسیه شما نیست.تمام وسایلتونو گذاشتم داخل اون یکی اتاق. _ممنونم خاله زحمت کشیدی. هنوز تو بهت و حیرت ظاهر خونه بودم آگهی همسریابی ندارید هم دست کمی از من نداشت رو به خاله پرسیدم:

 خفه میشدم که آگهی همسریابی ندارید بازومو گرفت و گفت: _تو پست نیستی فقط اگه من بالا سرت بودم الان تو این حرفو نمیزدی نباید اینقدر بایستی برو استراحت کن مادر.غصه نخور بچه شیر میدی برو یکم بخواب. منو به یکی از اتاقا برد روی تخت دو نفره دراز کشیدم و باز یاد چهره ناز و دلنشین پسرم یاد اولین و آخرین شیری که بهش دادم داغ دلمو تازه کرد قلبم میخواد از سینه بزنه بیرون من خیلی بدبختم خیلی  نفهمیدم کی خوابم برد با صدای گریه آگهی سایت همسریابی بیدار شدم.آگهی همسریابی ندارید به اتاق آوردش و کنارم خوابوند.با اشتیاق بوسیدمش و مشغول شیر دادنش شدم.خاله بیش از این پیشمون نموند و رفت کلی تو بغل هم اشک ریختیم آخه به دستور افسون دیگه حق دیدن همو نداشتیم چون خاله عضوی از اون عمارت محسوب میشد و ارتباط من با افراد عمارت قدغن بود خوشحال بودم که خاله دورادور مراقب پسرمه خیالم کمی راحت بود.از خاله خواستم گاهی که میتونه تلفنی با ما در ارتباط باشه.. صبح روز بعد آگهی همسریابی ندارید و برای خرید فرستادم  کلی وسایل برای آگهی سایت همسریابی نیاز بود لباس و مای بی بی و شیشه شیر و کلی خرت و پر ت دیگه  وقتی به آگهی سایت همسریابی نگاه میکردم دلم واسه پویا پر میزد آگهی ازدواج سایت همسریابی میتونست شیر منو بخوره ولی پویا چی؟؟؟دلم واسه پسرم کباب بود  باید بدون مهر و محبت مادر، بزرگ میشد  دوری از پسرم خیلی برام سخت بود

تمام محبتمو صرف آگهی ازدواج سایت همسریابی میکردم

 تمام محبتمو صرف آگهی ازدواج سایت همسریابی میکردم دختر شیرین و نازم  و تو دلم قربون صدقه ی پسرم میرفتم..پسری که از نعمت داشتن مادر محروم بود چقدر دردناکه چقدر زیاد ) راوی (مهری وارد عمارت شد. 

_ زری؟

.آها.همونی که با تو کار میکرد؟؟

_ بله ..همون.

_ آره ..آره .راستی اون کجاست؟؟

_ تا دیروز همین بغل باغ زندگی میکردن.امروز دیگه برای همیشه از اینجا رفتن

مطالب مشابه


آخرین مطالب