هوشیار که شد تا خواست تکون ی بخوره درد غیرقابل وصف ی تو پهلو و کمرش پیچید. ناله خفیفی کرد و چشم باز کرد. فواد باالی سرش بود، به محض دیدنش دست ی روی صورت خواب آلودش کشید. تو نمیخوای باز ّ دست از شر یات برداری؟
ک ی بزرگ میشی؟ مامان بفهمه... بزاق دهان زهر مانندش و قورت داد: ِد آخه تو که قضیه رو نمیدونی چرا تومار میبندی به من؟ سرفه ای کرد که حس کرد نفسش رفت و دیر آمد! الشخورا...یه چیزی زده بودن، من کاری نداشتم یهو ریختن سرم. همسریابی یارجانی که دید حالش زیاد خوش نیست خیلی پیگیری نکرد و فقط شکر کرد که خطر از بیخ گوش برادرش گذشته... با اومدن دکتر، فواد سمتش رفت تا حال همسریابی یارجان و جویا شه. همسریابی یارجان بعد از تموم کردن بررسی برگه آزمایش توی دستش به هردو نگاه ی انداخت و لبخند کم جون ی زد. نگران نباشید حال برادرتون کامال خوبه، فقط باید چند روزی رو مهمون ما باشن.
همسریابی یارجان pdf لحظه ای حس کرد
همسریابی یارجان pdf لحظه ای حس کرد سردرد بدی دارد. بااین حال ساعدش رو از روی چشم هاش برداشت و گفت: از مهمون ی خوشم نمیاد نمیشه برم خونمون... با دیدن همسریابی یارجان pdf حرفش ماسید و چشم گرد کرد. تو؟! همسریابی یارجان ب ی حوصله چشم هاش و باز و بسته کرد. از تصادف های عجیب و بازی های روزگار که به سخرش گرفته بودن بدش میاومد. وقت ی سرمش تموم شد به پرستار خبر بدین. همسریابی یارجان pdf تک خنده ی تمسخر آمیزی کرد و زمزمه وار گفت: ِانا هلل و ِانا الیه راجعون! پوزخندی ناخودآگاه روی لب هاش نشست؛ روبه همسریابی یارجانی گفت: مر یضتون و شفا بده.
همسریابی یارجانی دانلود گیج نگاهی بینشون گردوند
همسریابی یارجانی دانلود گیج نگاهی بینشون گردوند و "ممنون" آرومی گفت. از شلوغ ی بیمارستان فرار کرد و در محوطه شروع به قدم زدن کرد. هوای آبان ماه مژده باران میداد و فقط سوز دی ماهش میموند که تا مغز و استخوان آدم نفوذ میکرد.
ماسک دو الیه اش رو درآورد و با ورود به حیاط نفس عمیقی کشید. دست به جیبش برد و گوشیش رو بیرون کشید. با بوق دوم تماس برقرار شد. مثل اینکه باربد روی گوشیش خوابیده بود! چیه؟ ظهر بخیر. باربد با شنیدن صدای همسریابی یارجانی دانلود خواب ظهرگاهیش پر ید و هول گفت: عه تویی داداش. چیشد پیداش کردی؟ درحالی که سوار ماشین میشد با لحن خستهای گفت: آره، بیمارستانم لوکیشن میفرستم بیا؛ امشب باید همراه بمون ی. فقط دهن لق ی نکن! باشه... زندس دیگه؟ همسریابی یارجانی هنگ کرده با لحن سرزنشگر ی گفت: زنده نبود ی نکرده میگفتم بیا سردخونه نه بیمارستان! پشمام... راست میگی. حله اومدم. گوشی رو روی داشبورد گذاشت و لحظه ای چشماشو بست.
تو بیمارستان گوشی همسریابی یارجان و زده بودن شارژ و وقت ی روشن شده بود شماره همسریابی یارجانی دانلود افتاده بود و از این طر یق باخبر شده بود. چشم باز کرد و تا خواست حرکت کنه حس کرد روی صندلی شاگرد چیزی برق میزنه. دست جلو برد و بعداز کمی درگیر شدن با روکش صندلی شیء ظر یفی تو دستش گرفت. نمیدونست دقیقا چیه، دستبند یا گردنبند شایدم پابند! ولی صاحبش باید حتما یه دختر باشه. تو فکر رفت و زیاد طول نکشید که تصویر خواهر سنا جلوی چشمش پررنگ شد. پوفی کشید و اون شیء و داخل جیب کاپشنش گذاشت. شماره یونارو حین رانندگ ی گرفت و رو اسپیکر گذاشت. از بچگ ی نمیدونست چرا دوتا اسم داره و جانان اصرار داشت که به اسم یونا صداش نکنن. همه چ ی تو دو روز معلوم شد و گویا غر یبه های جمع فقط اونا بودن! جونم داداش؟