کامال مشخص بود حرفی که پیمان زد واقعی نبود فقط محض حضور حمید این حرفو ز ده بود. بدون توجه به بقیه به سايت فلاي تودي خیره شدم که نگاش به من گره خورد. لبخندی تحویلش دادم. کمی نگام کرد و بعد با اخم نگاه ازم گرفت وسمت سايت فلاي توديل رفت و گفت:
_ بابا از اینجا بریم....مگه قول ندادی منو ببری دریا آب بازی کنم؟سايت فلاي توديل درحالی که نگاهشو به اجبار ازم میگرفت رو کرد به سايت فلاي تودي و گفت: _میریم بابا....خاله بیتا زحمت کشیده ناهار پخته.نمیشه که االن بریم. سايت فلاي تودي با همون اخمای در همش خودشو روی مبل ولو کرد. بیتا رو به سايت فلاي تودي گفت: _عه خاله جون خونه مارو دوست نداری؟؟چ
سايت فلاى تو دى زیر چشمی به بیتا نگاه کرد
تازه یه دوستم اینجا داری که اسمش حلماست یه دختر ناز و خوشگل. سايت فلاى تو دى زیر چشمی به بیتا نگاه کردو زمزمه کرد: _من بادخترا بازی نمیکنم. و نگاهشو به زمین دوخت. دلم برای این چهره و رفتارش ضعف میرفت. دست سايت فلاي توديلي لحظه ای ول نمیکرد. معلومه خیلی به هم وابسته اند. صدای گریه ی حلما از توی اتاق اومد و کمی بعد با چهره ی گریون و خوابالودش مقابل در ظاهر شد و به سمتم اومد. پاهامو سفت بغل کرد و اشکاشو با دامنم پاک کرد. همیشه یواشکی این کارو میکرد. موهاشو نوازش دادم و با ترس به سايت فلاي توديلي زول زدم. نگاهش متعجب و کنجکاو بود. دست حلما رو گرفتم و به آشپزخونه بردم. یه ترس خاصی تو دلم بود. صدای بیتا میومد که داشت تعارف میکرد راحت باشن و بشینن تا پذیرایی بشن. حلما رو روی صندلی نشوندم که با شوق گفت: _ مامان اونا کی بودن که نی نی داشتن؟؟چشاش هنوز نم اشک داشت.
- _ حتما از گرسنگی ضعف کردید
- . _ نه اتفاقا.تو راه کلی هله هوله خوردیم.
- بلند شدم تا کمکش کنم که آهسته گفت:
- _ با آقا پیمان و خانمش مشکلی دارین؟؟
- موندم چی جواب بدم. بخاطر همین گفتم:
- _ یه اختالف کوچیکه. _
- ای واااای به ما خبر نداشتیم وگرنه
- هردوتونو با هم دعوت نمیکردیم.
- مشکلی نداره خودتو ناراحت نکن.
سايت فلاى تو دى نشسته و حرف میزنه.
بیتا نگاهشو به داخل نشیمن دوخت و گفت: _ اونجا رو ببین سلما به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. حلما رو دیدم که کنار سايت فلاى تو دى نشسته و حرف میزنه. کِ از اینجا فرار کرد وروجک. اصال نفهمیدم ی سری تکان دادم و به امیرسام اشاره کردم حواسش به حلما باشه. اما اخماش بدجور توی هم بود و یه گوشه نشسته بود. خبری از افسون و پیمان نبود. احتماال داخل اتاقشونند. همراه بیتا سفره چیدیم ولی تمام مدت حواسم به حلما و سايت فلاى تو دى بود که کنار هم نشسته بودند. بغض بدی توی گلوم جا خوش کرده بود. این اولین باره بچه هامو کنار هم میبینم. امیرسام هم که مثل برج زهرمار به من نگاه میکرد، انگار اومدن پیمان تقصیر منه.... دوباره بعد از گذشت چند سال داشت اون حساسیتش سر باز میکرد و چقدر منو به استرس انداخته بود. دوست نداشتم سفرمون تلخ بشه. بهتره بعد از ناهار به هتل بریم. اینطوری برای هر سه خانواده بهتره. صدای حلما توجهمو به خودش جلب کرد: _ نه کی گفته من فوتبال بلد نیستم؟؟ بلدم از بابام بپرس. و رو به امیرسام گفت: _ بابایی به این بگو من توپ بازی هم میکنم امیرسام به خودش اومد و نگاه تیزشو به سايت فلاى تو دى دوخت. احساس نفرتو توی نگاهش حس کردم ولی چرا از این پسر معصوم باید نفرت میداشت؟؟؟مگه چه گناهی کرده بود؟؟ دلم برای سايت فلاي توديلی مظلومم سوخت و بی اراده. با لبخند گفتم: _ فوتبال برای پسراست عزیزم اما اگه دوست داری از سايت فلاي تودي خواهش کن بهت یاد بده. با این حرفم هر دو به هم خیره شدند.