تقه ای به در اتاقش خورد و امیرسام با رویی گشاده وارد شد: _ سالم چه خبر؟ و مقابل سایت همسریابی دلبرا نشست سایت همسریابی دلبرا به خوردن قهوه اش پرداخت و جواب داد: _ بی خبرم. تو چه خبر؟
سلما چطوره؟ سایت همسریابی بین المللی رایگان باز حساس شد و بی اراده دستش رو مشت کرد و بی حوصله جواب داد: _ هیچ خبری نیست. و تاکید وار ادامه داد: _ سلما خانم هم خوبه. سایت همسریابی دلبرا ابرویی باال انداخت و گفت: _ چته تو؟ نکنه خسته شدی بس زاغ سیاهشو چوب زدی هان؟
سایت همسریابی دلبرا چندبار گفتم اون دختر
_ سایت همسریابی دلبرا چندبار گفتم اون دختر هیچ کاری نمیکنه که بخوام بهت گزارش بدم اصال از خونه بیرون نمیره تمام خریداشونم مادرش انجام میده _ پس هیچ خبری نیست هیچ موضوع مشکوکی سایت دوستیابی ایرانیان ترکیه خواست جوابش را بدهد که یاد بچه ای که بغل سلما دیده بود افتاد، خواست موضوع را بگوید اما ناگاه پشیمان شد و فکر کرد: _ اونکه موضوع مهمی نیست اون بچه چه ارتباطی به سایت همسریابی دلبراهیم داره بهتره موضوع و پیچیده نکنم چون ممکنه سایت همسریابی دلبراهیم حساس بشه. پس رو به سایت همسریابی دلبراهیم گفت: _ هیچ موضوع مشکوکی نیست.راستی دو روز پیش زنگ زدم گفتی دادگاهی اتفاقی افتاده بود؟ سایت همسریابی دلبراهیم با حواس پرتی گفت: _ طالقش دادم. سایت دوستیابی ایرانیان ترکیه با چشمانی گرد گفت: _ افسونو طالق دادی؟ سایت همسریابی دلبران به خودش آمد و برای ماست مالی کردن موضوع گفت: _ نبابا چی میگم من موضوعی نبود که پرت و پال میگم.امیرسام مشکوک به سایت همسریابی دلبران خیره بود که سایت همسریابی دلبران گفت: قهوه نمی خوری؟ _نه ممنون نگفتی دادگاه چیکار داشتی؟ _گفتم که موضوع خاصی نبود.برای یکی از اشناها رفته بودم شهادت بدم. امیر سام سری تکان دادو یکباره پرسید: _اوضاعت با افسون چطوره؟ سایت همسریابی دلبران نیشخندی زد و گفت: _حساس شدیا بخدا افسون سر جاشه طالقش ندادم یه حرف چرت زدم بابا چرا جدی پیگیری اخه؟ _من کاری به اون حرفت ندارم کلی دارم می پرسم. _خوب خوبیم، مثل همه ی زوجها. _همه ی زوجها خوب نیستنا!!
_خوب مثل بعضی هاشون چت شده سامی مثل کارآگاه ها شدی لپ کالمو بگو .چرا لقمه رو می پیچونی. _بگم؟ _بگو _قول میدی جواب بدی؟ _اگه در توانم باشه چرا که نه. _چرا بهم نمیگی، چی بین تو و این دختره سلما وجود داره که از من خواستی بپاش باشم؟ _آها پس دردتو کنجکاویته اگه می دونستم معرفی کردن اون خونه به تو ودرخواستم تااین حد حساست میکنه ابدا این کارو نمی کردم.حاال که شده منم جواب میخوام. سایت همسریابی بین المللی ایرانی دستانش را روی میز قالب کردو چشم هایش را برای لحظاتی بست تا آرامش بگیرد سپس جواب داد:
_سامی هیچ چیزی بین من و اون دختر وجود نداره اگه میگم هواشو داشته باش بخاطر اینه که زمانی داخل عمارت کار می کردن نمی خوام مشکلی واسشون پیش بیاد همین امیرسام سری تکان دادو کالفه گفت: _مثل چی داری دروغ میگی باشه نگو ولی من میدونم گلوت پیش این دختره گیر کرده و دنبال اینی تا کسی نره سر وقتش تا خودت صیدش کنی نه؟ سایت همسریابی بین المللی ایرانی که از سئوال و پرسش های امیرسام به ستوه آمده بود صدایش را کمی باال برد و مشتی به میزش کوبید وگفت: _وای سامی این مزخرفات چیه که میگی. ..من هیچ صنمی بااون دختر ندارم چند بار بگم؟.
امیرسام متعجب از جایش بلند شدو گفت: _حرفات باهم جور درنمیاد .یه روز میگی مواظب باش یه مرد نزدیکش نشه یه روز میگی واست مهم نیست وصنمی باتو نداره منو خر فرض کردی سایت همسریابی بین المللی ایرانی؟ فکر میکردم برات حکم داداشو دارم .
حاال دیگه شدم غریبه؟باشه پس تو هیچ کاری به اون دختر نداری دیگه درسته؟
_نه ندارم. _باشه تا االن خیال می کردم شاید بین شما دوتا چیزی باشه که کاری نکردم. از االن دیگه آزادم مگه نه؟ سایت همسریابی تیندر کنجکاوانه اخمی کردو پرسید: _چی میگی تو؟یعنی چی که آزادی؟ _تو هم بد نیست مثل من طعم خماری رو بچشی برادر من فقط یادت باشه گفتی اون دختر اهمیتی برات نداره اینو فراموش نکن سایت همسریابی تیندر به صندلی اش تکیه زد وگفت: من که نمی فهمم منظور تو چیه ولی اره درسته اون دختر ربطی بهم نداره فقط می خوام هواشونو داشته باشی همین _آره آره منم همین کارو می خوام بکنم می خوام نذارم سختی بکشن.
مقابل سایت همسریابی تیندر ایستادو گفت: _کاری نداری؟ سایت همسریابی بین المللی رایگان که هنوز متعجب بود درجایش ایستادو دست امیرسام را فشرد و گفت:
سایت همسریابی بین المللی رایگان با ذهنی پراز سئوال
_نه بسالمت. امیرسام سری تکان داد و از اتاق خارج شد.سایت همسریابی بین المللی رایگان با ذهنی پراز سئوال درجایش نشست وباخود گفت: _چش شده این پسر؟ معلوم نیست چی میگه اصال چقدرم حساس شده رو این موضوع. نفس عمیقی کشید و به پرونده ای که روی میزش بود زول زد علی وارد خانه شد مادرش لب حوض مشغول شستن میوه بود که گفت: _بابا اومده؟ مادرش خسته پاسخش را داد: _نه هنوز کار پیدا کردی؟
_تو فکرش هستم. _علی بجنب یه جا دستتو بند کن. تا کی میخوای عاطل و باطل بگردی تو خیابونا؟ .یه کار جور کن الاقل رومون بشه واست بریم خواستگاری. بدون کارو بار که نمیشه. _هه خواستگاری کی آخه؟ _سلما.دختر عموت. علی همینکه پای حوض نشست تا آبی به صورتش بزند با حیرت پرسید