به طرف سایت همسریابی پیوندها برگشت. لبخند زیبایی روی لب هایش جان گرفت. -می گم عقد و عروسی رو بندازیم باهم و اونم یک ماه دیگه؟
سایت همسریابی پیوندها ابرو باال انداخت.
- -فسقل تو نبودی می گفتی به بابام نگو؟
- حاال یک ماه دیگه عقد و عروسی می خوای
سایت همسریابی پیوند پایدار ایرانیان لبخند گشادی زد.
سایت همسریابی پیوند پایدار ایرانیان لبخند گشادی زد. -خوب می ترسیدم. الان دیگه نمی ترسم. -باشه. من که مشکلی ندارم رفتیم باال می گم ببینیم نظر بقیه چیه. باشه ای زیر لب گفت و بعد از چند ثانیه باز به طرف سایت همسریابی پیوندها برگشت. -میگم اینایی که میرن خواستگاری چی بهم می گن؟ چرا من هیچ سوالی از تو ندارم. سایت همسریابی پیوندها با انگشت سبابه اش ریشش را خاراند و متفکر گفت: خب اونا حرفاشون رو همون شب می زنن ولی تو یک هفته پیش، یک ظهر تا عصر داشتی از من سوال می پرسیدی یادت رفته؟
سایت همسریابی پیوند پایدار ایرانیان با نیش باز سر تکان داد و پرسید: خب پس بریم باال؟
-بریم دستش را از روی شانه سایت همسریابی پیوندها کاملا رایگان برداشت و ایستاد. سایت همسریابی پیوندها کاملا رایگان نیز به دنبالش. سایت همسریابی پیوند شیراز جلو آسانسور ایستاد. یکتا کنجکاو پرسید. -چرا موقع پایین اومدن گفتی از پله بریم؟
دکمه آسانسور را زد. در آسانسور را باز کرد و عقب ایستاد تا یکتا وارد شود و بعد خودش عصبی بودم. سوار شد. -خب پس چرا االن عصبانی نیستی؟
دکمه طبقه پنج را زد و رک جواب داد. -چون با تو حرف زدم. خجل سر پایین انداخت؛ سایت همسریابی پیوند شیراز به او نزدیک شد. نگاهش را باال آورد و چشم هایش را به سایت همسریابی پیوند شیراز دوخت. گوی های مشکی رنگ امشب رقصان بودند؛ درست مانند عسلی های خودش. صدای زن در آسانسور پخش شد"طبقه پنجم" سایت همسریابی پیوند نو بی توجه به قیافه شوکه یکتا مچش را گرفت و از آسانسور بیرون آمدند. خون به صورتش دویده بود و گونه هایش سرخ شده بود. سایت همسریابی پیوند نو پشت در ایستاد. به طرف یکتا خم شد و آرام زمزمه کرد: -یکتا ببینمت. سر یکتا نرم باال آمد. سایت همسریابی پیوند نو تبسمی کرد. -ناراحت شدی؟
یکتا تند سرش را به چپ و راست تکان داد.
سایت همسریابی پیوند مهر نفسش را رها کرد. - یکتا نفس عمیقی کشید تا سرخی گونه هایش رسوایش نکند. کلید انداخت و در را باز کرد. سایت همسریابی پیوند مهر با فاصله نسبتا کمی کنار یکتا قدم بر می داشت؛ به پذیرایی که رسیدند همه سکوت کردند و به آنها خیره شدند. بقیه مجلس به سرعت پیش رفت.یکتا و سایت همسریابی پیوند مهر نفهمیدند که در نبود آنها چه حرف هایی رد و بدل شده بود اما اعتماد به آقاجون جواب داد که فریبرز جواب مثبت قاطع اش را همان شب اعالم کرد و همه دهنشان را شیرین کردند.
سایت همسریابی پیوند ایرانیان پیشنهاد عقد و عروسی یک ماه بعد را داد و سایت همسریابی پیوند ازدواج دنباله حرف او را گرفت و گفت که پیشنهاد از او است.
نرگس نگران کارهای زیادی بود که داشتند اما سایت همسریابی پیوند ایرانیان قول داد که همه چیز را در همین یک ماه انجام بدهد و مراسم را به بهترین صورت ممکن برگزار کند
و بعد نرگس هم موافقیت خودش را اعالم کرد. بعد از صرف شام سایت همسریابی پیوند ایرانیان و آقاجون راهی خانه خودشان شدند.
سایت همسریابی پیوند ازدواج مشغول مرتب کردن
سایت همسریابی پیوند ازدواج مشغول مرتب کردن آشپزخانه بود و نرگس و فریبرز به اتاق خوابشان رفته بودند.
آهنگ فرانسوی تندی گذاشته بود و صدای آن را کم کرده بود.
با خواننده می خواند و خودش را با ریتم تکان می داد که با شنیدن صدای " کشید و به عقب برگشت. هینی یزدان از پشت سرش " دستش را روی قلبش گذاشت و چشم غره ای به یزدان، که به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود، رفتیزدان داشتم پس می افتادم.
نهار خوری را بیرون کشید و روی آن نشست. سرش پایین بود. -تو هم داری از این خونه می ری. لحن درمانده و ناراحتش، مانند شمشیری بر قلب سایت همسریابی پیوند پایدار ایرانیان فرو رفت. چرا یزدان را یادش رفته بود؟ او تنها شکست خورده بازی آنها بود. بی گناه سوخته بود. صندلی کناری یزدان را بیرون کشید و نشست. سعی کرد تا صدایش نلرزد و طنز کالمش را حفظ کند. -نمی رم که بمیرم تو اینطوری عزا گرفتی. تاثیری نداشت. جدی شد. دستش را روی شانه یزدان گذاشت. -یزدان چی شده؟ مشکل جدیدی پیش اومده؟ خیلی تو خودتی این چند روز. از سایت همسریابی پیوند ازدواج خوشت نمیاد؟ سکوت کرد؛ فرضیه دیگری به ذهنش نمی رسید. یزدان دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را بین آنها گرفت. -دوشب پیش، بهار زنگ زد