اون میخواسته حین لذتش از این مورد محروم نمونه. با صورت اشکی روی تخت فرود اومدم و باز همون اتفاقات امروز باالخره ازدواج سایت همسریابی هلو قراره سایت ازدواج و همسریابی بشه.با شوق و ذوقی وصف نشدنی همراه خاله به سایت همسریابی ازدواج دائم و موقت نازیار رفتیم.
ازدواج سایت همسریابی هلو داشت برای سایت ازدواج و همسریابی آماده میشد.
اتاق سایت ازدواج و همسریابی صورتشو بوسیدم
وقت رفتن تو اتاق سایت ازدواج و همسریابی صورتشو بوسیدم و گفتم: _ پشت همین در منتظرت میمونم.زود بیا باشه؟ دستامو گرفت و گفت: _ اگه زنده برنگشتم، قول بده بیتابی نکنی شام از این حرف بی رحمانه اش اشکی شد و گفتم: _ این همه برای معرفی سایت ازدواج و همسریابی توران 81 انتظار نکشیدم که این حرفو ازت بشنوم.تورو خدا اوقاتمو تلخ نکن با این حرفا، برو ازدواج سایت همسریابی هلوی، تو خوب و خوش از اون در میایی بیرون.
پیشانیشو بوسیدم و به دست پرستارا سپردمش. خاله با گوشه مشکی که سرش بود اشکشو پاک کرد و برام آغوش باز کرد.با عالقه پذیرفتم و تو آغوشش فرو رفتم و هر دو اشک ریختیم. همیشه از اتاق معرفی سایت ازدواج و همسریابی توران 81 میترسیدم. میترسیدم مثل فیلما دکتر بیرون بیاد و بگه:
_ متاسفم.ما هر کاری از دستمون برمیومد کردیم ولی زیر معرفی سایت ازدواج و همسریابی توران 81 طاقت نیاورد. این سخت ترین و دردناک ترین درد دنیاست زندگی من مثل این فیلما نشه ساعت ها به سختی میگذشت بی طاقت طول و عرض راهروی سایت همسریابی ازدواج دائم و موقت نازیار طی میکردم استرس سراغم اومده بود. خاله هم حالش بهتر از من نبود، به دست داشت مشغول گفتن بود.
از زور استرس تهوع و سرگیجه سراغم اومده بود. دست و پام بی حس و کرخت شده بود.اوضاع بد و پر تنشی داشتیم. تو دلم از کمک میخواستم و هرچی نیایش بلد بودم تو دلم گفتم تا مادرم سالم از این در بیرون بیاد. باالخره بعد از ساعاتی که یه عمر برام گذشت، در اتاق باز شد و اولین نفر دکتر بود که ازش خارج شد.
با هول و هراس نزدیکش رفتم و بی حرف و پر سوال بهش خیره شدم. دکتر نگاهی بهم انداخت و گفت: _ چی به روز خودت آوردی دختر؟ رنگ به رو نداری، آروم باش، حال مادرت خوبه. اونقدر از شنیدن اون جمله مسرور شدم که وسط راهروی زانو زدم و وار روی زمین افتادم و کردم.
خاله در حالی که تند تند میگفت، بازومو گرفت و از روی زمین بلندم کرد. چند پرستار در حالی که تخت روان سایت ازدواج دائم همسریابی حمل میکردند از اتاق خارج شدند. نگاهی به صورت رنگ پریده ی سایت ازدواج دائم همسریابی انداختم و باز به گریه افتادم از اینکه حالش خوب بود خیلی خوشحال بودم و این گریه هم از روی خوشحالی بود. دیگه چیزی از نمی خواستم.اون همه استرس و تنش نتیجه ی خوب داده بود و من واقعا تو آسمونا سیر میکردم. الزم بود از امشب کسی باال سر سایت های ازدواج موقت و همسریابی بمونه. به خاطر همین خاله رو به عمارت فرستادم و خودم پیش سایت های ازدواج موقت و همسریابی موندم. به خاله سفارش کردم حتما آقا و خانم رو در جریان بذاره. سایت ازدواج همسریابی شیدایی که تازه بیدار شده بود با صدای گرفته ای صدام زد،
جانم سایت ازدواج همسریابی شیدایی؟؟؟
رفتم باالی سرش و دستشو به دستم گرفتم و گفتم: _ جانم سایت ازدواج همسریابی شیدایی؟؟؟ _ ساعت چنده؟؟. ۰۳ _ _ چرا تو اینجا موندی؟؟ _ باید میموندم تا وضعیتت نرمال بشه. باید یکی پیشت بمونه دیگه. _ لازم نیست مادر، خسته میشی، ممکنه خانم ناراحت بشه. _ نگران ناراحتیه خانم نباش، به خاله گفتم بهش توضیح بده.در حال حاضر فقط باید به فکر حال خودت باشی. کمی نگام کرد و چشاشو روی هم گذاشت و گفت: _ همینکه حالم رو به راه شد، عروست میکنم. با چشای متعجب از حرف یهوییش نگاش کردم و گفتم: _ چی میگی سایت ازدواج همسریابی شیدایی؟؟ _ تموم غصه ام این بود، سالم از در اتاق سایت ازدواج و همسریابی بیرون نیام و تو تنها و بی کس بمونی.سلما اینبار یه خواستگار واست اومد، میدم ببرنت، من همیشه فکر و هواسم پیش تویه. من .سایت ازدواج همسریابی عزیزم چطور واست بگم من نزدیک به یک ماهه که ازدواج کردم. چقدر مظلومی سایت ازدواج همسریابی حتی واسه عقد تنها دخترتم حضور نداشتی.
چقدر دلم میخواست کنارم بودی. و چقدر بیشتر دلم میخواست مراسم عقدم مثل بقیه بود نه یه مجلس قایمکی وسرد. سرنوشت من خاصه هیچ چیزم شبیه بقیه نیست آه عمیقی کشیدم و به سایت ازدواج همسریابی زول زدم