چشم روی هم گذاشت و سعی کرد بخوابد. شب از نیمه گذشته بود تا باالخره پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد.) سایت همسریابی فوری (مامان فنجانی چای مقابلم گذاشت و گفت: _ چرا نمیخوابی؟؟
میترسم اون شبی که براش کتلت بردم تا بهش بفهمونم موضوع بچه رو به کسی نگه، باعث شده باشه که خیال بد بهم کنه مامان، امیرسام و پیمان دوست گرمابه و گلستان هم اند. اگه در مورد من، حرفی بهش بزنه درمورد ثبت نام در سایت همسریابی مجاز چیزی بگه چی؟؟ من نمیخوام سایت همسریابی تهران رو مثل پویا از دست بدم. سایت همسریابی تهران جون و عمرمه.تمام زندگیمه. تو این ۲ ماه شده تموم هم و غمم. اگه یه روز ازم جداشه میمیرم...سایت همسریابی واقعی میمیرم مامان با غم به مامان زول زدم.
سایت همسریابی واقعی کنه همینطور
باال انداختم و گفتم: _ سایت همسریابی واقعی کنه سایت همسریابی واقعی کنه همینطور که شما میگی باشه. به حلما نگاه کردم که بیدار شده بود و با اخم به سقف اتاق نگاه میکرد. لبخندی به چهره ی با نمکش زدم تو تموم زندگی منی دختر گلم از سایت همسریابی واقعی میخوام توسط تو منو مورد آزمایش الهی ش قرار نده آخه تو بزرگترین نقطه ضعف منی بزرگترینش. فنجان چای رو مقابل دهانم گرفتم و مزه مزه کردم. تلخیش کاممو تلخ کرد، حبه قندی برداشتم و نگاهمو به مامان که با محبت به حلما خیره شده بود دوختم. مامان هم زیادی به ثبت نام در سایت همسریابی مجاز من عادت کرده بود واقعا در نبودش هردومون میشکنیم...) راوی (دستش را جلو برد تا صورت سایت همسریابی فوری را نوازش کند اما سایت همسریابی فوری از او دور شد نگاه متعجب و کفری اش را به او دوخت و گفت: _
این کارا چه معنی میده؟؟ نمیخوام که بخورمت. سایت همسریابی با شماره دست به سینه زد و ابرویی باال انداخت: _ من اینجوریم دیگه بدم میاد بهم دست بزنه. اینبار خودش دست به سینه شد و گفت: _ باشه.وقتی رفتم سراغ یه عشق دیگه اونوفت با ندامت میای سراغمو میگی پیمان جونم بیا اصلا کل وجودم مال تو سایت همسریابی با شماره اخمی کرد و گفت:
_ ایش من بیام اینو بگم؟؟
بیام شرفمو پیش تو ببرم؟؟
درضمن جنابعالی بی جا میکنی بری سراغ یه عشق دیگه. پیمان از ته دل می خندد که سایت همسریابی با شماره مقابلش می ایستد و چشم در چشمش میگوید: _ این چشما فقط باید منو ببینند.
فهمیدی؟؟ این گوشا فقط باید صدای منو بشنوه.شیرفهم شد؟؟
این لبا فقط باید راجع به من حرف بزنه، افتاد؟؟
سایت همسریابی مذهبی قهقهه ای زد
پیمان برای شیطنت سایت همسریابی مذهبی قهقهه ای زد و دماغش را قبل از اینکه جبهه بگیرد کشید و گفت: _ ای شیطون بال. و صدای خنده ی شادشان بود که کل پارک را فرا میگرفت. صدای خنده ها در گوشش پیچید هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و به یکباره از خواب پرید خیس عرق بود و نفس نفس میزد. به اطرافش نگاه کرد. طبق معمول در اتاق همیشگی و تنهای خودش بود. دستی به صورتش کشید و از خوابی که دیده بود به فکر فرو رفت. این یک خواب نبود.بلکه یک خاطره ی کهنه بود که از خواب هایش سر درآورده بود. زمزمه کرد: _ باز سایت همسریابی مذهبی تو رویاهای من سرک کشید چرا تا میام فراموشش کنم تو خواب و کابوسم پیداش میشه؟؟ انگار حقیقی بود..خواب نبود یه خاطره بود مرور خاطره ای قدیمی اما نه سایت همسریابی واقعیت به من گفت ما هیچ ارتباطی قبل از این با هم نداشتیم پس اینا چیه؟؟ اینا چیه که هر از گاهی از تو فکرم میگذره؟؟
چرا فقط سایت همسریابی واقعیت توشون حضور داره؟؟
چرا سایت همسریابی واقعیت باید حضورش تو این یادآوری ها پررنگ باشه؟
یعنی من و سایت همسریابی واقعیت روزی روزی همو دوست داشتیم؟؟
از حرفی که زد خودش بهتش زد از نظر او این موضوع غیر ممکن بود ولی یادآوری گذشته عکس این را نشان میداد. خودش هم در شگفت بود اگر ثبت نام در سایت همسریابی هلو، در گذشته ی او نقشی داشته، پس چرا؟؟ چرا این موضوع را از او پنهان کرد؟؟ چرا نخواست پیمان حقیقت را بداند؟؟ در این بین چه موضوعی وجود دارد که سبب سکوت ثبت نام در سایت همسریابی هلو شده؟ تمام این افکار از ذهنش میگذشت. تصمیم گرفت فردا به دیدنش برود و دوباره حقیقت را از او جویا شود، شاید اینبار به نتیجه ای رسید، با این فکر، با خیالی نسبتا آسوده چشم روی هم گذاشت و باز به خواب رفت صبح روز بعد قبل از رفتن به کارخانه تصمیم داشت سراغ منزل ثبت نام در سایت همسریابی هلو برود تا هم حالشان را جویا شود و هم سواالتی که ذهنش را درگیر کرده بود بپرسد.