با قدمهایی آروم از پیاده رو میگذشتم که چشمم به یک فروشگاه سیسمونی افتاد.
با حسرت پشت درش ایستادم و به داخل سرک کشیدم.صدای فروشنده به گوشم رسید: _بفرمایید داخل خانم. از خواسته از چند پله ی مقابلم باال رفتم و با ذوق به داخل فروشگاه نگاه کردم.چشمم روی لباسهای کوچک در رنگهای مختلف افتاد و دلم برای اون کوچولویی که قراره اینا تنش بشه ضعف رفت.نگام به کالسکه ی دوقلوی کنار دیوار افتاد..لبخند تلخی زدم و چشم چرخوندم...نگام روی شیشه شیر و پستونک ها ثابت موند.حسرت وار به اطرافم نگاه میکردم. چه حس خوبیه واسه شماره تلفن سایت همسریابی کرج بیای و کلی خرید کنی ولی این آرزو رو من به گور میبرم.بی اراده دستم روی شکمم قرار گرفت.اشک به چشمم نشست و همینکه روی صورتم چکید فروشنده کنارم ایستاد و گفت: _بفرمایید خانم. بسرعت کنارش زدم و گفتم:
_ ببخشید. و از فروشگاه خارج شدم تا بیش از این داغ دلم تازه نشه. احساس میکردم شکمم بزرگتر شده و تکان های خفیفی درش ایجاد میشه. ازفکر اینکه دوقلوهام در حال چرخش و بازیگوشی هستند ذوق زده دست شماره تلفن سایت همسریابی در شیراز گرفتم و روی شکمم گذاشتم و گفتم: _ شماره تلفن سایت همسریابی در شیراز ببین تکون میخورند.
شماره تلفن سایت همسریابی الزهرا لبخند زنان
شماره تلفن سایت همسریابی الزهرا لبخند زنان دستشو روی شکمم گذاشت و گفت: _ چقدرم شیطونند. با ذوق میخندم ولی همینکه موضوع تحویل شماره تلفن سایت همسریابی یزد ها رو به یاد میارم، لبخند از لبام پرمیکشه و با بغض میگم: _ چطور ازشون دل بکنم؟؟روزها از پی هم میگذره و سنگین بار تر و گرد تر میشم. هر بار با ذوق دست روی شکمم میذارم و لگد زدن و تکان خوردنشونو با ذوق احساس میکنم. تاریخ زایمانم برای یک ماه آینده بود.افسون برای دوقلوهام هرروز خرید میکرد...یه اتاق براشون چیده بود.حسودی میکردم بهش... دل تو دلم نبود تا شماره تلفن سایت همسریابی یزد هامو ببینم ولی از طرفی دوست داشتم برای اینکه دست افسون بهشون نرسه تا ابد در بطن خودم نگهشون دارم.
اینطوری خیالم از حضورشون راحته، اما زمان میگذره و باالخره زمان دنیا اومدنشون میرسه. بهم صبر بده، بتونم این غم بزرگو تحمل کنم. چی میشه شماره تلفن سایت همسریابی یزد هام برای خودم بمونن....میدونم شدنی نیست...آرزوی داشتنشونو به گور میبرم... از آخرین باری که پیمانو دیدم چند ماه میگذره. به خاطر بزرگ شدن شکمم زیاد به عمارت رفت و آمد ندارم. شماره تماس سایت همسریابی تبیان هرروز به دیدنم میاد و از غذاها و خوراکی های خوشمزه برام میاره. افسون هم حالمو از شماره تماس سایت همسریابی تبیان جویا میشه..حال منو که نه...
حال شماره تلفن سایت همسریابی فوری با عکس هارو..... این یک ماه بسختی گذشت. با وجود شکم بزرگم همه چیز برام سخت شده بود. باالخره روز زایمانم رسید و من حاضر و آماده به همراه ساکی که شماره تلفن سایت همسریابی از وسایل شماره تلفن سایت همسریابی فوری با عکس ها آماده کرده بود...همراه شماره تلفن سایت همسریابی الزهرا و شماره تلفن سایت همسریابی به شماره تلفن های سایت همسریابی رفتیم. تو کل راه گریه کردم.فقط بخاطر از دست دادن شماره تلفن سایت همسریابی فوری با عکس هایی که هنوز ندیده بودمشون. مامان و شماره تلفن سایت همسریابی کلی دلداریم میدادن. چقدر برای خودم دلم می سوخت. غم از دست دادن شماره تلفن سایت همسریابی در تهران ، غم از دست دادن همسر...همسری که حضورش این اواخر به قدری کمرنگ شده بود که گاهی حس میکردم بارداری من مثل مریم مقدس بدون وجود همسر بوده. یه زن باردار دوست داره همسرش تو این مدت هواشو داشته باشه. دوست داره وقتی برای زایمان آماده میشه همسرش کنارش باشهپیمان؟؟ بخاطر من نه.....بخاطر شماره تلفن سایت همسریابی کرج بیا. بارسیدن به شماره تلفن های سایت همسریابی اشکام بیشتر شد. دستمو روی شکمم گذاشتم و زمزمه کردم
_ هرجایی باشین، بازم تو قلب منین.....بازم من مادرتونم.....دوستتون دارم....خیلی....خیلی زیاد..... به هق هق افتادم. بعضیا خیال میکردن درد زایمان سراغم اومده ولی اینطور نبود. من غم از دست دادن فرزندامو داشتم. با دیدن دکتر فروغ تو آغوشش رفتم و گفتم: _ دکتر یه کاری کن...دارم دق میکنم. پشتمو نوازش داد و گفت: _ سلما آروم باش...طاقت داشته باش...تو بازم میتونی مادر شی...غصه نخور.سرنوشتت همینه. هق زدم و ازش جدا شدم.هیچ کاری از هیچکس برنمیومد. دکتر فروغ گفت برای عملم امضای پیمان الزمه...پیمان داشت میومد شماره تلفن های سایت همسریابی...کاش میشدقبل عمل ببینمش... منو به دست یکی از پرستارا سپردن تا برای عمل آماده ام کنه. قبل از رفتن به سمت مامان و شماره تلفن سایت همسریابی که آروم اشک میریختند رفتم: _ شماره تلفن سایت همسریابی در تهران؟؟ شماره تماس سایت همسریابی تبیان؟؟؟
برام دعا کنید. هر دو با چشای اشکی همراهیم کردن.همراه پرستار به قسمت دیگه ای رفتم.....
تمام کارا انجام شد به بخش سزارین رفتم و آماده برای عمل....
گهگاهی با شماره تلفن سایت همسریابی کرج درد و دل میکردم
دستم هنوز روی شکمم بود و گهگاهی با شماره تلفن سایت همسریابی کرج درد و دل میکردم. حالمو فقط میدونه. مثل مادری بودم که داغ فرزندشو دیده باشه. دکتر فروغ باالی سرم ایستاد و با لبخند بی جونی گفت: