عزیز نگاهی به پیمان انداخت و گفت: _ اوایلش همینطوره مادر، یکم که بچه میک بزنه و تالش کنه شیرش راه میفته. افسون کالفه سری تکان داد و گفت: _ شیر خشک بدید بهش.من شیری ندارم که بخوام بهش بدم. عزیز نگاه متعجبی به افسون انداخت و گفت:
_وا مگه میشه مادر جون؟ افسون نوزاد را به بغل عزیز پس داد و گفت: _نفسش رفت بچه..
شیر خشکشو بدید بخوره. عزیز نوزاد را در آغوشش تکان داد و غر غر کنان به آشپزخونه رفت تا شیر خشک آماده کند. افسون رو به پیمان به آهستگی گفت: _ شناسنامه چی شد؟ پیمان همینطور که سرشو در دست ماساژ میداد جواب داد: _ هیچی. افسون سری تکان داد و گفت: _چرا وقت تلف میکنی پیمان جان؟زودتر کاراشو انجام بده دیگه. _طرف گفته یکم زمان میبره تا اسم تو جای مادر بچه ثبت شه.گفته دو روز دیگه آماده ست. صدای عزیز خانم از آشپزخانه شنیده شد: _اسم این گل پسرمونو چی گذاشتین مادر؟ پیمان با صدایی که به گوش عزیز برسد گفت: _پویا. عزیز با صدای شادی گفت:
سایت همسریابی بدون شماره تلفن آقا پویا
_ سایت همسریابی بدون شماره تلفن آقا پویا...گل پسر...بیا مادر شیرتو بخور تا زود بزرگ شی. پیمان بلند شد و با قدم های بلند سمت راه پله رفت.وارد افغان همسریابی با عکس و شماره تلفن همیشگی اش شد.دست برد تا دکمه های پیراهنش را باز کند...که چشمش به تخت گوشه ی افغان همسریابی با عکس و شماره تلفن افتاد...بستر همیشگی اش که یاد آور دختری به اسم سلما بود....دختری که یکباره وارد زندگی اش شد و حااخیلی زود همچون باد داشت از زندگی اش دور میشد...کالفه خودشو روی کاناپه انداخت...دستشو روی چشم هایش گذاشت و زمزمه کرد:
_ چند ماه از بودنم با اون گذشته و هنوز فراموشم نشده.
چشم هایش را محکم روی هم فشرد تا مبادا صحنه های آن چند شب برایش تداعی شود.سعی میکرد یادش را از ذهنش دور کند اما با ورود به محیط این ازدواج همسریابی با عکس و شماره تلفن و دیدن این تختخواب تمام خاطرات شبانه اش زنده میشد.او نسبت به سلما فقط حس نیاز داشت...نه عالقه و عشقی...و این بی رحمانه ترین حس دنیا بود. روی گونه نرم و لطیف دخترمو بوسیدم.....از دیدن و بوسیدنش سیر نمیشدم.سایت همسریابی بدون شماره تلفن های کمکم کرد تا بتونم بهش شیر بدم. دختر آرومی به نظر میرسید و خیلی خوابالو.. با دیدن لبای سرخ و غنچه اش دلم واسش ضعف میرفت و باورم نمیشد این دختر منه...و قراره در آینده منو سایت همسریابی بدون شماره تلفن های صدا بزنه..حس شیرینیه..یه حس ناب و زیبا..مادر شدن بزرگترین نعمت الهیه و تولد یک نوزاد یه معجزه ی بزرگه... سایت همسریابی بدون شماره تلفن بابت این هدیه زیبا ازت متشکرم..سایت همسریابی بدون شماره تلفن پسرمو هم هر جا که هست نگه دارش باش...باز با یاد پسرم اشکم سرازیر شد..
- یعنی االن چه حالی داره؟
- شکمش سیره یا گرسنشه؟
- جاش تمیزه یا کثیفه؟
- خوابه یا بیداره؟
- ساکته یا داره زار میزنه؟
اصال کسی هست هواسش به اون باشه؟ سایت همسریابی بدون شماره تلفن دلم داره آتیش میگیره واسه پسرم... در افغان همسریابی با عکس و شماره تلفن با تقه ای باز شد...نگاهمو باال گرفتم و با ترس مالفه رو روی دخترم کشیدم تا مورد دید نباشه.با دیدن سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن، زنمو و علی لبخند زدم که سایت همسریابی بدون شماره تلفن های برای خوش آمدگویی جلو رفت.کمی روی تخت جابجا شدم و سعی کردم بشینم.سایت همسریابی فوری جلو اومو و پیشونیمو بوسید و گفت: _ خوبی سایت همسریابی فوری ؟ممنونم زحمت کشیدید. دسته گل و جعبه شیرینی رو کنار تختم گذاشت..هواسم به دخترم بود تا مبادا کسی ندونسته بهش آسیب برسونه.زنمو بعد از روبوسی با سایت همسریابی بدون شماره تلفن های جلو اومد و دست دور گردنم انداخت و پر سرو صدا گفت: _بمیرم برات دختر با این بختت... بچه هاتو دنیا آوردی و دادی به اون از بی خبرا؟الهی به زمین گرم بزنشون. ضربه ای به پشت زنمو زدم و گفتم: _ نفرین نکن زنمو. یهو ازم جدا شد و گفت: _ عجب دل گنده ای تو دختر با اینکه پاره های جیگرتو ازت گرفتن راضی به نفرینشون نیستی. لبخند تلخی زدم و رو به علی گفتم: _ چطوری علی؟زحمت کشیدی اومدی. به خودش اومد و چند قدم جلو اومد و گفت:
سالم دختر ازدواج همسریابی با عکس و شماره تلفن خوبی
_ سالم دختر ازدواج همسریابی با عکس و شماره تلفن خوبی ازدواج همسریابی با عکس و شماره تلفن _ ممنون. همین موقع دخترم تکان خورد که باعث شد مالفه هم کنار کشیده بشه و صدای نازک گریه اش بلند شد. خانواده سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن با تعجب دنبال صدا گشتند که دست بردم و دخترمو به آغوش کشیدم و با لبخند گفتم: _جانم عزیزم؟
ببین کی اومده...سایت بزرگ همسریابی رایگان گوگل با عکس و شماره تلفن جون اومدن...پاشو ببین. زنمو به صورتش کوبید و گفت: _ این وروجک از کجا پیداش شد؟خیال کردم بچه هارو بردن. علی با حیرت جلو اومد و دست برد تا گونه دخترمو نوازش کنه که زنمو گفت: _ دست نزن به بچه.دستات کثیفه. علی با ترش رویی گفت: _ شما از کجا میدونی دستای من کثیفه؟خونه که بودم شستمااا.