اشکال نداره، دردش فوق فوقش یک ساعته؛تو که نترس و شجاع بودی. چی شد یهو با یک پا غش کردی ؟! سرم رو برگردوندم و به منظره ی بیرون نگاه کردم و دیگه بهش چیزی نگفتم ؛ من موندم این چطور برای دخترا نقشه می ریخته و عاشقشون می کرده وقتی اخالقش انقدر افتضاحه. حاال همچی میگم انگار، با من مهربون بوده که عاشقش شدم! از درد زیاد نمیدونم چطور خوابم برده بود که وقتی چشمام رو باز کردم، تو آغوش همسریابی عفت بودم که من رو روی تخت می گذاشت. به اطرافم که نگاه کردم، تعجب کردم! یک جای جدید و عجیب و غریب، مثل عمارت اون بزدالی احمق! خواستم چیزی بگم که یک مرد با پوشیه ی سفید باالی سرم قرار گرفت و سمت پای چپم که آسیب دیده بود رفت. رو کرد به کانال همسریابی عفت و گفت: -چه کارت میشه؟
کانال همسریابی عفت برعکس همه ی وقتاش، با اون مرد خو گرفته بود
کانال همسریابی عفت برعکس همه ی وقتاش، با اون مرد خو گرفته بود و خیلی صمیمانه جواب داد: -یک دوست که خیلی برام عزیزه. داشتم حرفای قشنگ همسریابی عفت رو تجزیه می کردم که احساس کردم پای چپم توسط اون مرد کنده شد؛ جیغ خفه ای کشیدم و در حالی که اشک از چشمام می اومد گفتم: آخ، تو رو ...کمی آروم تر... خواهش می کنم مرد با لبخند بهم گفت: آروم باش دخترم، قوی باش. محکم پتو رو الی دستام گرفتم و تموم دردم رو با فشار اون خالی کردم ؛ نمیدونم داشت با پام چه کار می کرد که انقدر درد می کرد. تقریبا در حد مرگ رفتم که چهره ی نگران همسریابی عفت رو باالی سرم دیدم و نمی دونستم حتی داره چی بهم میگه. شاید به خاطر درد بود و شاید هم به خاطر ضعف که از هوش رفتم...
سایت همسریابی عفت رو از اون آدما نجات بدم
آرتین هفته ای گذشته بود و من در حال کشیدن نقشه ای بودم که بتونم سایت همسریابی عفت رو از اون آدما نجات بدم. حداقل خوبیش اینجا بود که حاال می دونستم حالش خوبه و هنوز همون شجاعت همیشگیش رو داره. کنه همه چی درست پیش بره و بتونم با یک تیر چند نشون بزنم؛ داداشم رو رها کنم، شاهین و دار و دستش رو از بین ببرم و همسریابی عفتی رو نجات بدم.
هوفی کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم؛ چهره ی همسریابی عفتی و همسریابی عفت یک لحظه از جلوی چشمام بیرون نمی رفت. صدای موزیک بغض دار ترم کرده بود و دلم می خواست داد بزنم. سرم رو بلند کردم و دستام رو از کالفگی به صورتم کشیدم؛ محمود با فرم مخصوصش کنارم اومد و گفت: -آقا آرتین، خیلی وقته اینجا نشستین، نمی خواین چیزی براتون بیارم؟
سری تکون دادم و گفتم: قهوه بیاری ممنون میشم. چشمی گفت و خواست بره که دوباره صرف نظر کرد و گفت: -راستش یک چیزی می خواستم بهتون بگم. در حالی که به گالی رز تو گلدون نگاه می کردم گفتم: چی شده؟ بگو. محمود- امم، هفته ی پیش آقا داداشتون با یک خانم کم سن و سال اینجا بودند. با تعجب برگشتم و بهش نگاه کردم و گفتم: -چی گفتی؟ کانال همسریابی عفت اینجا بود؟
سری به معنای تاکید تکون داد و گفت: - بله شکی هم ندارم. متعحب و شگفت زده دستی تکون دادم و گفتم: -باشه میتونی بری. چیزی نگفت و رفت. چطور میشه که اون اینجا اومده باشه؟ اونم با سایت همسریابی عفت؟ چطور دیگه نمی ترسه و داره خودشو آفتابی می کنه؟ چش شده این پسر؟ فکر کنم عقلش رو واقعا از دست داده که این همه ریسک می کنه. به هر حال اگه بخواد رفت و آمدش رو به اینجا افزایش بده، باید اینجا رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. باید باهاش رو در رو بشم ؛ شاید بتونم برش گردونم.... ..
سوار ماشین شدم و قبل از اینکه حرکت کنم، یک دور فضای رستوران سنتی سایت همسریابی عفت رو نگاه کردم ؛ این رستوران با ایده ی خودش درست شده و قبل از اینکه اون اتفاقات غمگین رخ بدن، خودش اینجا رو اداره می کرد. چقدر همه چی اون موقع ها خوب بود و زندگی بی دغدغه ای داشتیم ؛ نمیدونم چطور با مرگ زن و بچش، به این وضع رسید. اون زنش رو دوست نداشت، اما به خاطر همون و بچش، به اینجا رسید.