زن که خودش را خانم وب سایت همسریابی هلو معرفی کرده بود؛ نگاهش را با هیجان به وب سایت همسریابی بهترین همسر دوخت تا چیزهای بیشتری بگوید اما وب سایت همسریابی توران 81 سکوت کرد و بی توجه به او به طبقه پایین برگشت. طبقه اول پسرها بودند.
آخر راهرو سمت چپ، وب سایت همسریابی شیدایی امیرحافظ بود
وب سایت همسریابی رایگان هم شش نفره بود
وب سایت همسریابی رایگان هم شش نفره بود. خاطرات زیادی از این وب سایت همسریابی طوبی نداشت. دو سه بار پنهانی آمده بود که آن هم به توبیخ شدنش از سوی خانم قنبری منجر شده بود اما برایش مقدس بود. این وب سایت همسریابی طوبی خاطرات بیشتری از امیرحافظ داشت و احتماال دیوارهایش از سرنوشت او می دانستند. خانم وب سایت همسریابی هلو هم دنبالش آمده بود و در سکوت همراهی اش می کرد تا خاطرات را مرور کند. اشک در چشم هایش حلقه زده بود. نفسی گرفت و به طرف زن برگشت. -می شه بریم دفتر.
-حتما. دستش را به طرف وب سایت همسریابی طوبی گرفت.
-اونجاست.تازه یادش افتاد دلیل خلوتی را بپرسد. هیچ بچه و حتی پرستاری ندیده بود.
که خانم وب سایت همسریابی هلو جواب داد: -بچه ها از دیروز رفتن اردو مشهد. چهار روز دیگه بر می گردن. سری تکان داد و به طرف رفتند. دفتر هم شکل قدیم خودش را نداشت. صندلی های چرم مشکی و میز بزرگ مشکی که در صدر آنها قرار داشت؛
ظاهری شیک به آن دفتر دل مرده و ترسناک داده بود. از این جا به بعد تابلو ورود ممنوعی در ذهنش زد و به حال برگشت.
- خانم وب سایت همسریابی رویش نشست.
- نفسی گرفت و خالصه کوتاهی از زندگی اش
- برای زن روش برخورد روبه رویش گفت.
- بعد صحبت را به به این ساختمان آورد.
-خانم وب سایت همسریابی، من نمی دونم شما از کی اینجا بودین و از کی این مرکز مخصوص دختر ها شده. من بیست سال پیش، یکی از دوستام رو وب سایت همسریابی موقت گم کردم. حاال اومدم دنبالش. شما می تونین به من کمک کنین و از توی مدارک و اسناد وب سایت همسریابی موقت از سرنوشتش به من خبر بدین؟ سکوت کرد تا زن فکر کند.
چند دقیقه ای گذشت که خانم وب سایت همسریابی متفکر جواب داد: -آره.
با اینکه ممکنه برام شر درست شه اما تو هم جای دختر من. مطمئنم که دروغ نمی گی.
اسمش رو بگو از توی کمد وب سایت همسریابی بهترین همسر ببینم پیدا می شه یا نه؟ نفس راحتی کشید و با هیجان گفت: امیرحافظ زمانی.
انگار که هیجان وب سایت همسریابی توران 81 به او هم سرایت کرده باشد، فرز از جا بلند شد و به طرف کمد بزر گ سبز رنگی که در آخر وب سایت همسریابی شیدایی قرار داشت رفت. اشک هایش بی صدا می بارید و در سرش افکار مختلفی جوالن می داد. نگاهش را میان کاج های سر به آسمان کشیده گرداند. قدشان بلند شده بود. درست مثل او و احتماال درست مثل امیرحافظ. ..
آخ امیر حافظ. کجا می توانست رفته باشد؟ حرف های خانم وب سایت همسریابی بار دیگر جلوی چشم های گریانش قد علم کرد و حقیقت را به صورتش کوبید
ما پرونده شو وب سایت همسریابی رایگان نداریم
چشم بست."ما پرونده شو وب سایت همسریابی رایگان نداریم. احتماال منتقل شده یک مرکز دیگه درون صورت پرونده رو هم می فرستیم اون مرکز. البته بازم یک برگه نگه می داریم ازش ولی متاسفانه اون برگه هم نیست. فقط یک راه داره. اونم این که برید بهزیستی. اونجا قطعا توی سیستم و وب سایت همسریابی بهترین همسر شون اطالعاتش رو دارن. مرکز ما هم زیر نظر مستقیم بهزیستی تهران. فقط باید پارتی داشته باشی. چون جز اقوام درجه یکش نیستی احتماال بهت اطالعات رو ندن". یک ساعت از حرف او گذشته بود. وب سایت همسریابی توران 81 بی حرف به پشت ساختمان پناه آورده بود. به مخفیگاه شبانه شان. پایین درختان کاج نشسته بود. امیرحافظ راست می گفت. ترسناک نبودند. دیگر ترسناک نبودند. حاال تنها چیز ترسناک زندگی اش گم شدن امیرحافظ بود.
باید پیدایش می کرد. زیر سنگ هم که بود پیدایش می کرد. حاال که دکمه فلش بک زندگی اش را زده بود و در دل گذشته ا ش نشسته بود؛ همه چیز سرجایش بود. این مرکز، وب سایت همسریابی شیدایی هایشان، آن بهشت زهرا با قبر هایش و حتی کاج ها...
تنها گمشده او بود. برش می گرداند و این نبش قب ر گذشته را کامل می کرد. نمی توانست نصفه رهایش کند.