سایت همسریابی موقت هلو


آدرس اصلی سایت همسریابی تبیان ثبت نام

سمت ثبت نام در سایت همسریابی تبیان برگشت وسط اتاق دست به  به نحوه ثبت نام در سایت همسریابی تبیان خیره شد. نحوه ثبت نام در سایت همسریابی تبیان که منظور سیاوش

آدرس اصلی سایت همسریابی تبیان ثبت نام - همسریابی


ورود به سایت همسریابی تبیان ثبت نام

سایت همسریابی تبیان ثبت نام عصبی وارد خانه شد. بی توجه به آسانسور تند از پله ها باال رفت. وجود آن دختر در خانه اش عصابش را برهم ریخته بود. به طبقه سوم رسید و پشت در اتاق ستاره ایستاد میدانست اتاقش کدام است!

سیاوش خیلی وقت پیش این اتاق را برای ستاره در نظر گرفته بود درست از همان موقع که او را دیده بود. آرام دستگیره را به سمت پایین کشید و در با صدای تق آرامی باز شد. پوزخندی بر نشاند و زیر  گفت" دختره ی احمق " در را آرام باز کرد و وارد اتاق شد. ستاره همانند فرشته ها بر روی تخت خوابی ده بود.

باالی سرش ایستاد و خیره اش شد. ز یر لب گفت: -آخه این دختر چی داره که برادر من این همه عاشقش شده ؟دست هایش مشت شد. ای کاش میتوانست همین االن جان این دخترک را بگیرد. خیره ستاره بود که دستی بر روی شانه اش قرار گرفت! نفسش در  حبس شد. خوب میدانست این فشار دست بر روی شانه اش متعلق به کیست! آرام به سمت صاحب دست برگشت. سیاوش با اخم هایی درهم به بیرون اشاره کرد و منتظر ماند ثبت نام در سایت همسریابی تبیان از اتاق خارج شود. ثبت نام در سایت همسریابی تبیان که کمی ترسیده بود از اتاق بیرون رفت و سیاوش عصبی دنبالش روانه شد. سیاوش آرام در اتاق را بست و به سمت اتاقش رفت. ثبت نام در سایت همسریابی تبیان هم به دنبالش رفت میدانست

توبیخی در راه هست. وارد اتاق سیاوش شدند

به سمت ثبت نام در سایت همسریابی تبیان  برگشت

در که پشت سرشان بسته شد سیاوش به سمت ثبت نام در سایت همسریابی تبیان برگشت وسط اتاق دست به به نحوه ثبت نام در سایت همسریابی تبیان خیره شد. نحوه ثبت نام در سایت همسریابی تبیان که منظور سیاوش را متوجه شده بود باز کرد و گفت: -فقط میخواستم دختره رو ببینم.

سیاوش پوزخندی زد و گفت: -صبح هم می تونستی سر میز صبحانه ببینیش!

 نحوه ثبت نام در سایت همسریابی تبیان عصبی گفت: -کسی جل وت رو نگرفته میتونی همین فردا صبح بری خونه از وجود این دختر توی این خونه عصابم بهم ریخته. خودت. سایت همسریابی تبیان ثبت نام جدید ناباور خیره سیاوش شد. او را از خانه بیرون میکرد؟!

حق داشت از این دختر بدش بیاید! سایت همسریابی تبیان ثبت نام جدید که عصبانیتش به اوج رسیده بود و هیچ گاه نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند عصبی داد زد: -اگه اون دختره بفهمه تو بزرگترین باند مافیایی خاورمیانه رو ادارمیکنی تفم توی صورتت نمیندازه!

یقه سایت همسریابی تبیان ثبت نام جدید را در دست گر ف ت

سیاوش تند فاصله میانشان را پر کرد و یقه سایت همسریابی تبیان ثبت نام جدید را در دست گرفت و محکم او را به دی وار چسباند و گفت: -چه زری زدی؟! صداتو واسه من میبری باال؟ هان؟ "هان"آخر را با داد گفت، سایت همسریابی تبیان ثبت نام ازدواج با زنان کویتی که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود گفت: -چیه ترسیدی دختره نیومده ولت کن ه بره؟

سیاوش یقه پیراهن س ایت همسریابی تبیان ثبت نام ازدواج با زنان کویتی را در دست فشرد و سینا را کمی از زمین جدا کرد و گفت: فرا موش فکر اینکه ستاره رو از من جدا کنی از سرت بنداز ب یرون! کردی پدر همی ن دختر با من همکاری میکرد و جزو باند من بود ؟

پنخواه از آب گل آلود ماهی بگیری که اگه بخوای این کارو بکنی فرو میری توی منه باتالق.

سینا را ول کرد و درحالی که یقه پیراهن سینا را مرتب میکرد گفت: -پس دیگه با عصاب نداشته ی من بازی نکن! سرت توی کار خودت باشه به گوشم برسه پات و کج گذاشتی من اون پا رو میشکنم حالیته دیگه؟! سایت همسریابی تبیان ثبت نام ناراحت و عصبی به برادر بزرگش گفت: -پدر این دختر جاس.... سیاوش در حالی که از سایت همسریابی تبیان ثبت نام فاصله م یگرفت و به سمت تختش میرفت میان حرفش پرید و گفت: فراموش هیس نمیخو ام چیزی بشنوم! میتونی بری اما، حرفام رو نکنو خودش را روی تخت پرت کرد. چشم ه ایش را بست و با دستش به در اشاره کرد. سایت همسریابی تبیان ثبت نام نگاه خیره اش را از برادرش گرفت و از اتاق خارج شد. پشت  در اتاق سیاوش ایستاد و به در بسته ی اتاق ستاره خیره شد. پس از اندکی  صبر با افکاری درهم وارد اتاقش شد. با شنیدن صدای زنگ گوشی اش از خواب پرید. خواب آلود گو شی اش را برداشت و صدای ش را قطع کرد. روی تخت نشست و باز چشم ها یش را بست . چقدر خوابش می آمد. خمیازه ای کشی د و از جایش برخاست و به سمت دستشویی که درون اتاقش بود رفت. پس از شستن دست و صورتش از دستشویی خارج شد. در کمد را باز کرد و گفت: -حاال چی بپوشم؟ کاش کی لباس بیشتری آورده بودم توی فکر بود که چند تقه به در خورد و صدای رها را شنید: -خانوم بیدارید؟

ستاره در کمد را بست و گفت: -بله بیا تو. رها وارد اتاق شد و خیره به ستاره گفت: -میز صبحانه آماده است، تا ده دقیقه دیگه پایین باشید. ستاره لبخندی زد و گفت: -باشه عزیزم فقط ا ین لباسای توی کمد...

رها کالفه م یان حرفش پرید و گفت: اینا همه نو هستن و اتیکت هاش رو خودم در آوردم! آقا دستور دادن رو برای شما آماده کنیم همگی متعلق به شماست ده دقیقه دیگه پایین باشید. و منتظر پاسخ ستاره نماند و از اتاق خارج شد. ستاره ابروهایش ا

مطالب مشابه


آخرین مطالب