توضیح بده. منو با خودش کشوند سمت واحد روبه رویی و زنگشو زد. صدای همسریابی امین وصال دراومد: چخبره؟ در باز شد و همسریابی امین وصال قم با پلیورسفید رنگ و موهای ب ی حالتش جلومون ظاهر شد. با دیدنمون ابرو باال انداخت که نوید زود منو هول داد سمت خونه و گفت: مهمون آوردم برات. همسریابی امینام پشت سر من اومد. تا وقت ی برگردیم باهم باشید... روبه من ادامه داد: میام همه چیو میگم. با ناچاری نگاهش کردم و چشمامو باز و بسته کردم.
سایت همسریابی امین درو بیشتر باز کرد
سایت همسریابی امین درو بیشتر باز کرد و مضطرب گفت: دعوتشون و قبول کرد، دارید میرید اونجا؟ دستی روی گردنش کشید و با اطمینان گفت: رینگ کشتی حریفاش و مثل آهن ربا جذب کرده... چاره ای نیست! از حرف هاشون چیزی سردرنمیوردم. راجب چی حرف میزدن؟ نوید چرا اینقدر عجیب غر یب حرف میزد؟! دلم میخواست داد بزنم و از یقش بگیرم و بکوبم... بیخیال...
- فانتر یام بمونه تو مغزم بهتره. سایت همسریابی امین درو پشت سرش بست و سمت هال رفت. وسط راه یادش اومد ماهم هستیم!
- برگشت و با چهره ای آویزون نگاهمون کرد. یهو بلند گفت: بیاید دیگه!
- توجام پر یدم.
- انتظار این لحن و نداشتم. همسریابی امین خیلی خودمون ی کفش هاشو کند و سمت مبلا رفت.
- قدمامو رو پارکت کشیدم و جلو رفتم. سکوت سنگین حاکم بر جّو قصد شکسته شدن نداشت.
کسیم حوصله حرف زدن نداشت. نیم نگاه ی به چهره خواب آلود همسریابی امین انداختم و نگاهمو به سایت همسریابی امین دوختم. زانوهاشو بغل زده بود و با ناخنش روی شلوارش خط میکشید. یاد اون شب تو بام افتادم. دختر مهربون و درعین حال غیرنرمالی به نظر میرسید. انگار شخصیت های مختلف ی تو شرایط مختلف داشت. راجب شوهرش که کال نظر ی نداشتم. تو جلسه اول هیچ ی عایدم نشد! سنگینی نگاهم باعث شد بهم خیره بشه. نفسی گرفت و از اون حالت خارج شد و پاهاشو پایین انداخت. یادم نمیاد آخر ین بار ک ی از مهمون پذیرایی کردم. نیمچه لبخندی به حرفش زدم. مهمون ناخونده!
همسریابی امین وصال قم با هیجان گفت
همسریابی امین خوشحال از به حرف اومدن همسریابی امین وصال قم با هیجان گفت: داشت خوابم میبردا. من همسریابی امین وصال خوشبختم. فریحاام با لحن آرومی جواب داد: منم. همسریابی امین وصال قم... تک سرفه ای کردم: خواهر کوچیکمه. اصال شبیه من نیست. تلخندی زد: بنظرم قدر همو بدونید! هوفی کشید و از جاش بلند شد. دست لرزونشو رو موهاش کشید و به صورت هیستیریکی شروع به راه رفتن کرد. از کشت ی خوشم نمیاد...ب ی رحمانه میزنن...میزنن تا دیگه نتون ی بلند شی... م نکه چون دخترم دلنازکم به وقتش ماهم خوردیم، بدون خونر یزی کردیم، ولی مردا اینجوری نیستن... آب دهنمو قورت دادم و بلند شدم. خوب ی؟ ک ی قراره کشت ی بگیره؟ نمیفهمم. وایستاد و چشم بست. ایوان بوکسوره... چشم باز کرد و با دیدن چهره های کنجکاومون روی مبل نشست و موهاشو با دست به پشت برد. دعوت نامه اختصاصی کشت ی آزاد...
همسریابی امین وصال با چهره ای جمع شده پرسید
از قبلم یکم روان ی شده بود کسی نمیتونست جلوش و بگیره... خودتون حدس بزنید! همسریابی امین وصال با چهره ای جمع شده پرسید: مگه اسکیزوفرنی داره؟ سوال منو پرسیده بود. به همسریابی امین وصال قم خیره شدیم که یهو بلند خندید. با تعجب به همسریابی امین وصال نگاه کردم و اونم سر تاسف ی تکون داد. فکر نکنم... اینو گفت و سرشو به مبل تکیه داد. این بار هر کدوممون تو فکرای خودمون غوطه ور شدیم و زمان و بکل از یاد برده بودیم. چشمام گرم شد و داشتم کم کم خواب و با تموم وجودم میبلعیدم که صداهایی به گوشم خورد. چندبار پلک زدم و دستمو رو چشمام کشیدم. فریحا زودتر از ما خودشو به در رسوند و از چشمی مشغول دید زدن راهرو بیرون شد.