اونم سرش رو تکون داد و اومد روبروی من، روی صندلی نشست. به باقری نگاه کرد و گفت: وقتی میدونم، شما رستورانم رو روز به روز باالتر می برید، نیازی نیست، من هم حضور داشته باشم. حاال برو دو تا قهوه ی مخصوص، از همونایی که سایت همسریابی در البرز همیشه درست می کنم، بیار. در حالی که باقری از خوشحالی تو پست سایت همسریابی شیدایی کرج، استان البرز نمی گنجید، سری تکون داد و با گفتن چشم، من و داداشم رو تنها گذاشت. زیر چشمی بهش نگاه کردم. بین ریش های مشکیش، هاله ای از موی سفید هم پیدا بود. زیر چشم هاش گود شده بود و لباش به کبودی می زد. قیافه ی چندین سال پیشش رو، با االن مقایسه کردم. زمین تا آسمون فرق داشت. اون روز ها حتی از یک ذره شلختگی، چندشش می شد، ولی حاال تو باتالق شلختگی گیر کرده. حاال یکی نیست، من بی اصل و نسب رو بگه. با وجود همه ی این اتفاقا، تبدیل به یک موش مریض شدم که آدم، حالش از من به هم می خوره.
به سایت همسریابی در البرز اومدم
با صداش به سایت همسریابی در البرز اومدم و بهش چشم دوختم. سایت همسریابی البرز: شاید، باعث تعجبت باشه که بعد این همه مدت، چرا و به چه دلیل، خواستم ببینمت. اما شاید حرف هایی می زنم، زیاد برای تو، من و سایت همسریابی شیدایی کرج، استان البرز خوب نباشه! ولی مطمن باش این به نفع هممونه. از حرف هاش هیچی نمی فهمیدم.
نمیدونم زنجیره ی این حرفای بی سر و ته آخرش به کجا ختم میشه؟! سایت همسریابی البرز: تو این سه ماه، خیلی فکر کردم. میدونم جرمم غیر قابل بخششه! میدونم حتی ممکنه زندگیم پای دار، ختم بخیر بشه. اما من هنوز چند تا کار دیگه دارم. اون ها رو که انجام دادم، سایت همسریابی در البرز رو معرفی می کنم تا دنیا از نبود من لذت کافی ر و ببره. حرف هاش مثل تیری تو قلبم بود. ریشه ی حرفاش رو قطع کردم و با آب و تاب گفتم: این حرفا رو نزن داداش، من و بابا نجاتت می دیم. خواهش می کنم تمومش کن. تموم کن این مسخره بازیارو. ما هم میتونیم کمکت کنیم، چرا ما رو نمی بینی، هان؟ بهم نگاه کرد. یک نگاه طوالنی و پر از غم و حسرت، سری تکون داد و گفت:اگه شما کمک کنید، آتیش این غم درونم خاموش نمیشه.
سایت همسریابی شیدایی البرز روشنش کردم
سایت همسریابی شیدایی البرز روشنش کردم و سایت همسریابی استان البرز هم باید خاموشش کنم. تکونی خوردم و دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم: -منظورت چیه؟ می خوای چه کار کنی که... با اومدن باقری حرفم نصفه موند. قهوه ها رو گذاشت و با اشاره ی سایت همسریابی البرز دوباره رفت. به فنجون قهوه خیره شدم. یادش بخیر! همیشه، هر وقت قهوه می خواستیم، سایت همسریابی البرز برامون درست می کرد. نمی دونستیم، چه کار می کرد که قهوه هاش انقدر لذت بخش و دست نیافتنی بودن. دوباره بهش نگاه کردم.
- انگار اون هم عجیب تو فکر فرو رفت. در حالی که نگاهش به قهوه بود لب زد و گفت: -شاید، اگه هیچوقت با اون ازدواج نمی کردم، روزگارم انقدر سیاه نمی شد. آهی کشیدم و آروم گفتم: -حتی به ما نگفتی زن داری. انقدر ما رو دور دیدی؟ فنجون رو برداشت و کمی ازش نوشید. دوباره لب زد و گفت: -من سایت همسریابی استان البرز هم نفهمیدم، وقتی به سایت همسریابی شیدایی البرز اومدم که ازش بچه داشتم.
- وقتی فهمیدم چه کار اشتباهی کردم که، جلوی من جون دادن. دوباره کنجکاوی، برای مرگ اون دو نفر از تن و سرم باال می رفت. منتظر بودم تعریف کنه. دست هاش رو به هم قفل کرد و سرش رو روی اونا گذاشت.
- در حالی که صداش از ته چاه می اومد، ادامه داد... -اولش فکر می کردم همتا، خودکشی کرده. ولی بعد متوجه شدم با ضرب درگیری چاقو خورده. اثر انگشت دستای سایت همسریابی شیدایی کرج، استان البرز رو نشون می داد و برای همین همچین فکری می کردم.
- قبل اینکه همتا کشته بشه، آیلین دختر سه ساله ی من و اون، با خوردن شیر با الکل آغشته شده، از بین میره. باورم نمی شد. چطور می تونستن یک طفل معصوم رو بکشن؟ اصال چرا این کارو کردن؟ لب زدم و گفتم: -چرا این کارو کردن؟ بهم نگاه کرد و گفت: -نمیدونم چرا بعد چند مدت، دلم می خواد پرده ی این روز های چندش رو کنار بزنم.