من در بین خانواده و فامیل خودم می دیدم. او مثل توفانی که ابرهای تیره را از چهره خورشید کنار می زند، حقیقت لخت و عریان را مقابل دیدگان من قرار داده بود. آن قدر شعور داشتم که بفهمم چه می گوید. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم، هر دو ساکت تر از همیشه بودیم. آیا به هم نزدیک می شدیم یا داشتیم به سرعت از کنار هم می گذشتیم؟ یک روز کنارم، روی نیمکت پارک، نشسته بود. در نگاهش رازی را می خواندم. خجالت می کشید بگوید. بعد از کلی مقدمه چینی، بالاخره با تردید از من خواستگاری کرد. لبخند زدم. «؟ چه کاره است »: آن شب به مادرم گفتم. پرسید نمی دانستم چه بگویم. گفتم: شغل آزاد دارد. تاجر است؟ نه. پس چی؟ کتاب فروش است. شرکت انتشاراتی دارد؟ باید ببینم نظر سایت همسریابی هلو پنل کاربری چیست.
سایت همسریابی هلو ازدواج موقت با مهربانی
نه. شرکت ندارد. کتاب فروش است. یعنی چه؟ اصلاً می دانید مادر. کار درست و حسابی ندارد ولی مرا دوست دارد. عجب! تو را دوست دارد؟! همه یک دختر پولدار و خوشگل را دوست دارند.کس و کارش چه کاره اند؟ نمی دانم. نمی دانی؟! می گوید کسی را ندارد ولی باور کنید خودش خیلی خوب است. یعنی بی کس و کار است؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. سایت همسریابی هلو ازدواج موقت توی هال، روی مبلی لم داده بود و داشت صفحات آگهی های تجاری روزنامه را ورق می زد. مادرم هم رفت کنارش نشست. من به اتاق خودم رفته بودم ولی پشت در ایستاده بودم تا صدای آن ها را بشنوم. وقتی مادرم موضوع را گفت، صدای سایت همسریابی هلو ازدواج موقت را شنیدم که می پرسید: پسره چه کاره است؟ نمی دانم. نمی دانی؟ یعنی می خواهی دخترت را بدهی به یکی که نمی دانی کار و کاسبی اش چیست؟ بعد بدون اینکه منتظر جواب مادرم بماند با صدای بلند مرا صدا زد. خجالت می کشیدم. سرم را پایین انداخته بودم. سایت همسریابی هلو ازدواج موقت با مهربانی گفت: مادرت قضیه را گفت. خوب حالا این آقا پسر »: نشستم. گفت. « بنشین دخترم » «؟ کارش چیست خوب. .. خوب. .. فعلاً بیکار »: زبانم به لکنت افتاد. با کلمات بریده ای گفتم « است «؟ پس حتماًٌ ارث و میراثی دارد. حتماً سرمایه ای، چیزی دارد. آره »: سایت همسریابی هلو جدید گفت « خجالت نکش دخترم. بگو عزیزم »: چیزی نگفتم. سایت همسریابی هلو جدید دوباره گفت «... راستش نه سایت همسریابی هلو ورود. فکر نمی کنم ثروتی »: گفتم پس بگو یک لات بی سروپای »: سایت همسریابی هلو ورود حرفم را قطع کرد و با عصبانیت داد کشید آدم »: از جایش بلند شد. پیپش را روشن کرد و ادامه داد «؟ خیابانی است. آره قحطی بود؟آن همه ثروت و مکنتش رد می کنی، حالا «؟ می افتی دنبال یک لات بی سر و پا « آرام باش عزیزم. آرام باش »: مادرم سعی کرد آرامش کند این آدم ها را من »: پدرم در حالی که می نشست رویش را به مادرم کرد و گفت می شناسم. دخترهای مردم را با حرف های شیرین، گول می زنند تا خودشان به « نان و نوایی برسند و بعد خطاب به من گفت « را نمی خواهیم دیگر طاقت نیاوردم. از توی هال به طرف اتاقم دویدم. رفتم توی اتاقم. خودم را روی تخت انداختم و های های گریستم. مادرم آمد. کنارم نشست. با خوب راست می گوید »: دستش موهایم را نوازش کرد و درهمان حال گفت « عزیزم. باید فکر آبروی سايت همسريابي هلو هم باشی «! مادر! مادر »: فقط از میان گریه ها گفتم نمی دانستم روز بعد، چگونه با سايت همسريابي هلو روبرو شوم. چه می توانستم به او بگویم. از بیان گفته های سايت همسريابي هلو و مادرم، شرم داشتم. پویا ، خوب روح سرمایه داری را شناخته بود! دنبال راه حلی بودم ولی چیزی به نظرم نمی رسید. نمی توانستم خانواده ام را ترک کنم. اصرارکردن هم فایده ای نداشت. سایت همسریابی هلو پنل کاربری را خوب می شناختم. امکان نداشت نظرش را تغییر دهد. جداشدن از سايت همسريابي هلو هم برایم دشوار بود. او روح مرا تسخیر کرده بود. آمد. تأثرم را دریافت. به زحمت توانستم موضوع را به او بگویم.
جداشدن از سايت همسريابي هلو هم برایم دشوار بود
لبخند تعجب نمی کنم مامان جان. می توانم حدس بزنم که بین تو و »: تلخی زد و گفت آن ها چه گذشته است. درست مثل ملودرام های مسخره سینمایی. تکراری و شاید حق با آن ها باشد. معلوم »: و بعد از لحظه ای مکث، ادامه داد « کلیشه ای نیست که تو با من خوشبخت شوی. من چیزی ندارم. حتی بساط کتابفروشی ام هم مال خودم نیست. راست می گویند. شاید بهتر باشد با یکی از همان پولدارها « ازدواج کنی چشمانم اَشک آلود شده بود. به او نگاه کردم و با صدای گرفته و لرزانی گفتم: «؟ یعنی مرا دوست نداری » برای لحظه ای به چهره ام خیره شد. بعد سرش را پایی نانداخت و آرام، طوری که سعی می کرد من متوجه نشوم، قطره اَشکی را که از گوشه چشمش بیرون زده بود، پاک کرد. 26 چندبار دیگر هم دیدمش. کم حرف می زد. توی فکر بود. احساس می کردم از چیزی رنج می برد ولی هر بار که از او می پرسیدم، انکار می کرد. بعدازظهر یک روز، توی پارک، کنارم نشسته بود. مثل آدمی که بهت زده شده باشد، چشمانش به یک نقطه، خیره مانده بود. ناگهان به خودش آمد. با عجب احمقی هستم من! »: شعفی غیرمنتظره خندید و گفت « می کنم. توی پول غرقت می کنم. قول می دهم و دوباره با صدای بلند خندید. وحشت کردم. نمی توانستم نگاهش کنم. گویی قیافه اش در نظرم لحظه به لحظه تغییر می کرد. حالم خوش نبود. سرم گیج می خورد. صورت را تار می دیدم. انگار چهره اش از نظرم محو شده بود. بلند شدم.
همان قدر پولی که سایت همسریابی هلو پنل کاربری می خواهد
می خواستم زمین بخورم. فقط صدای تغییر یافته اش را شنیدم که گفت: دیگر تمام شد. برمی گردم. برمی گردم ولی وقتی که بتوانم خوشبختت کنم. » « می آیم. با همان قدر پولی که سایت همسریابی هلو پنل کاربری می خواهد. منتظرم باش. برمی گردم از آن روز، منتظرش مانده ام. هر وقت تلفن زنگ می زند، خیال می کنم « پویا » اوست. بساط کتابفروشی اش هم نیست. دارم می میرم. بدون تو چگونه زندگی کنم؟