سایت همسر یابی موقت هلو را از دستم گرفت و شروع به توضیح دادن کرد
حالم خوب نیست. بعدازظهر باز طاقت نیاوردم. به سراغش رفتم. خیلی برایتان یک سایت همسر یابی موقت هلو و ادامه داد «فکر می کردم بیایید» خوشحال شد. گفت. خوب کنار گذاشته ام. اوژنی گرانده اثر بالزاک سایت همسر یابی موقت هلو را گرفتم. برای آن که کلمات شیرینش را بشنوم، از بالزاک پرسیدم و از اوژنی گرانده اش. سایت همسر یابی موقت هلو را از دستم گرفت و شروع به توضیح دادن کرد. از بالزاک برایم گفت. از روح اشرافیش. از سبک رئالیستی اش. از آثارش. از زندگی اش. همه مشتری ها، حواسشان به حرف های او بود. گویی همه را مسحور پولش را کرده بود. داشت بد می شد.
دانلود سایت همسر یابی هلو را به من داد و گفت «باشد بعداً» نگرفت. طوری که کسی متوجه نشود، گفت رفتم. آن شب خوشحال بودم. آیا او این دانلود سایت همسر یابی هلو را به من هدیه داده بود ؟ توی سایت همسر یابی هلو روی تخت، دراز کشیدم تا آدرس جدید سایت همسر یابی هلو را بخوانم. آدرس جدید سایت همسر یابی هلو را که ورق زدم، ناگهان متوجه تکه کاغذ تا خورده ای شدم. روی تختم نشستم. کاغذ را باز کردم و این جمله را در آن خواندم: آیا کتابفروشی فقیر می تواند چنان خوشبخت باشد که روح پاک پنهان شده. در پشت چشمانی معصوم را بهتر بشناسد؟ -سایت همسریابی هلو جدید این جمله زیبا را چندین بار خواندم. قلبم از شادی و هیجان لبریز شده بود. از روی تخت بلند شدم و در اتاق به قدم زدن پرداختم. او از من تقاضای آشنایی کرده بود. نگاه های او را به خاطر آوردم. رفتارش ر ا. کلماتش ر ا. همه آن قدر صادقانه بود که هیچ تردیدی را برایم باقی نگذاشت. کاغذ و قلمی برداشتم. می خواستم جوابش را بنویسم. ولی نمی دانستم چه باید بنویسم. چندین بار نوشتم و پاره کردم. خجالت می کشیدم چیزی بنویسم. نمی دانم چرا. به هر حال من یک دخترم. بالاخره اسم و شماره تلفنم را نوشتم و لای ورق های همان کتاب گذاشتم. نمی دانم چرا ساعت دیواری بزرگ سایت همسر یابی هلو کندتر از همیشه کار می کرد. شب شام را با خانواده ام، یعنی پدرم، مادرم و برادر کوچکم، خوردم. اشتهای زیادی نداشتم. می خواستم زودتر به اتاق خودم بروم.
به سایت همسر یابی هلو که رفتم
به سایت همسر یابی هلو که رفتم، دوباره سایت همسریابی هلو ازدواج موقت سایت همسریابی هلو جدید 20 «سايت همسريابي هلو فروشی فقیر» را برداشتم و چند بار دیگر خواندم. از این که خودش را نامیده بود، غمگین شدم. اَشک در چشم انم حلقه زده بود و بغضی گلویم را می فشرد. اندوهی لذت بخش وجودم را تسخیر کرده بود. بغضم ترکید. گریستم. آه. سایت همسریابی هلو ازدواج موقت خودم را دوباره از لای سایت جدید همسریابی هلو برداشتم. دوباره خواندمش. با خودم نه، درست بود. باید تا روز « نکند شماره تلفن را اشتباه نوشته باشم. می گفتم آیا سايت همسريابي هلو صبح ها هم بساطش را پهن می کند. بعد منتظر می شدم روز بعد، باز به معلم پیانو تلفن زدم و گفتم نیاید. اتومبیل مادرم را برداشتم. اتومبیل خودم خراب بود. به رفتم. بساطش در همان جای همیشگی، پهن بود. خیلی برایم سخت بود که جلو بروم و با او روبرو شوم. بالاخره پیش رفتم. تا نگاهش به من افتاد، آن را از من دزدید.
سایت جدید همسریابی هلو را به او هیچ نگفت. زود دور شدم. « این را من دیروز اشتباهی بردم » دادم و گفتم خودم را به خانه رساندم. قلبم به شدت می تپید. توی سایت همسر یابی هلو روی تخت، دراز کشیدم و منتظر به صدا درآمدن زنگ تلفن شدم. انتظارم تا بعدازظهر به طول انجامید. بالاخره تلفن زنگ زد. خودش بود. صدایش می لرزید. پرسید کجا می تواند مرا ببیند. قرار گذاشتیم. فوراً اتومبیل مادرم را برداشتم و بیرون رفتم. قبل از من، سرقرار حاضر شده بود. آن روز با سايت همسريابي هلو اولین راهپیمایی فراموش نشدنی زندگی ام را شروع کردم. آه. چه شیرین بود سخن گفتن با او! کم حرف می زد. برخلاف وقتی که پشت بساطش می نشست، خیلی محجوب بود و من، برخلاف همیشه، خیلی حرف زدم. مرتباً از او سوال می کردم. درباره همه چیز. موسیقی، شعر، نقاشی، رمان. و این ها همه بهانه بود تا او حرف بزند. و چه خوب حرف می زد. در ملاقات های بعدیمان، درباره مسائل اجتماعی هم برایم صحبت کرد. درباره فقر. ریشه هایش. سرمایه داری. وقتی به او گفتم پدرم صاحب سه کارخانه بزرگ است، فقط به من گفت: «تو اصلاً شبیه دختر یک سرمایه دار نیستی» پرسیدم: چرا؟ نمی دانم.
شاید به خاطر سادگیت. می دانی سایت همسریابی هلو ازدواج موقت، تو هم اصلاً شبیه یک سایت جدید همسریابی هلو فروش فقیر نیستی. چرا؟ نمی دانم. شاید به خاطر... و نتوانستم کلمه مناسبی پیدا کنم. مکث من که طولانی شد، او صحبت مرا تکمیل کرد: شاید به خاطر خصلت های بورژوایی ام. - خصلت های بورژوایی؟ چه کلمه قلمب های! آره. یکی از رفیق هایم این طور می گوید. و خندید. و چه شیرین می خندید. چه آرزوهای کودکان های داشت. یک روز به من گفت: چه می شد اگر فقر و جنگ نبود؟ گفتم: ظاهراً تا بشر هست، این دو هم باید باشند. نه این طور نیست. این چیزی است که سرمایه دارها توی کلّه مردم فرو کرده اند. - می شود بگویی چه دور های را سراغ داری که در آن جنگ و فقر نبوده؟ یعنی چون در گذشته، جنگ و فقر بوده، در آینده هم باید باشد ؟ این چه دلیلی است؟ برمی آشفت و بعد از لحظ های معذرت می خواست. عقایدمان در بسیاری زمینه ها متفاوت بود. من در رویاهای زمینی ام بودم من اصلاً اهل زندگی »: و او در آسمان، در پی آرزوهای گمشده اش. می گفت و من برعکس، نمی توانم برای خوشبختی خودم، عمرم را تلف کنم پی خوشبختی بودم. هرچند که توی پول غرق بودم ولی هرگز تا آن لحظه، 22 همین که آلوده شدی، اصلاً احساس خوشبختی نکرده بودم. سایت همسریابی هلو جدید می گفت نمی فهمی که بدبختی.
سایت همسریابی هلو جدید می گفت نمی فهمی که بدبختی.
خود این، خوشبختی بزرگی است خیلی سعی می کرد مرا با خودش معقیده کند. عقایدش به نظر من کودکانه می آمد ولی این، نه تنها از محبوبیت او در نظرم نمی کاست بلکه برعکس، بر آن می افزود. یک بار با هم از جلو یک دکه مجله فروشی عبور می کردیم. من مجله ای بود. گاهی توی خانه که حوصله ام سر می رفت، آن را « مجله جوک ». خریدم می خواندم. چهره اش درهم رفت. گفت: - این مزخرفات چیست که می خوانی؟ - برای سرگرم شدن می خرم. - سرگرم شدن؟ و خودش را نگه داشت. هیچ نگفت. ولی فهمیدم که دلخور شده است. از من را بخوانم. « آن مزخرفات » انتظار نداشت که به قول او یکی دوبار، چندتا از نوشته هایش را برای می آورد. مقالاتی بود درباره مسائل اجتماعی. آن ها را عالی نوشته بود. ولی باز هم توی خیالات خودش بود. دلم برایش می سوخت. مسلماً چنان افکاری، خیلی عذابش می داد. آیا می توانستم کمکش کنم؟ باید سعی می کردم او را با زندگی آشتی بدهم. حداقل باید تلاش می کردم تا دیدگاه هایمان را به هم نزدیک کنم. نمی خواستم تظاهر کنم که با همه عقایدش موافقم. خیلی با او بحث کردم. آرام تر شده بود. چند عنوان مقاله. «چندین بار بخوان» دیگر از مقاله هایش را به من داد و گفت تحلیل روانشناختی بود.
اصلاً شبیه یک سایت جدید همسریابی هلو فروش فقیر نیستی
به قول خودش « چهره پنهان سرمایه داری » اصلی اش بود. اعتراف می کنم بر من تأثیر گذاشت. آنچه او تشریح کرده « سرمایه داری بود، من به چشم خودم می دیدم. رابطه ها، رقابت ها، کینه ها، حسادت ها، خیانت ها. همه و همه را مو به مو بررسی کرده بود. این مقاله اش، آن قدر واقعی بود که مرا به فکر فرو برد. آنچه او بیان کرده بود، خیالات نبود.