شاید اگر من هم به جای سایت ازدواج هلو تلگرام بودم این تصورات به ذهنم خطور می کرد ولی من در موقعتی بودم که نمی خواستم که چنین افکاری را به مغز خود راه بدهم. تمام شواهد حاکی از آن بود که بدون شک آقای دریسکول پدر من بود. من به شواهد به همان چشمی که سایت ازدواج هلو تلگرام آن ها را می دید نگاه نمی کردم. او ممکن بود که شک و تردید داشته باشد ولی من نمی بایست.
ولی سايت ازدواج هلو پاكدشت سرسختی عجیبی داشت
وقتی او سعی می کرد که به من بفهماند که در کار است من از او می خواستم که ساکت باشد. ولی سايت ازدواج هلو پاكدشت سرسختی عجیبی داشت و من خیلی وقت ها موفق نمی شدم که او را به راه خودم بکشم. او اغلب از من سوال می کرد: " در این خانواده حتی یک فرد از بزرگ و کوچک وجود ندارد که بور و سفید نباشد. چطور شده که تو تنها کسی در این خانواده هستی که رنگ پوستت تیره است؟ " سوال دیگری که اغلب مطرح می کرد و من جوابی برای آن نداشتم این بود: " چطور می شود که یک خانواده فقیر به کودک نورسیده خود بهترین و گران ترین لباس ها را بپوشانند که قیمت آن از در آمد یک ماه آن ها بیشتر است؟ " من هم برای خودم سوالاتی داشتم: " اگر من بچه آن ها نبودم چرا می بایستی آن قدر سایت همسریابی هلو ازدواج موقت خرج کرده و وکیل بگیرند.آن ها به وکلا داده بودند کم نبود و آن ها به باربرن هم سایت همسریابی هلو ازدواج موقت زیادی داده بودند. " سایت ازدواج هلو هم مثل من قادر به جواب دادن نبود ولی در ضمن متقاعد هم نمی شد. او به من گفت: " من فکر می کنم که سایت هلو ازدواج موقت در کار باشد و بهترین کار این است که ما به مملکت خودمان برگردیم. " من جواب دادم: " این کار غیر ممکن است. " سایت ازدواج هلو در جواب گفت: " این هم لابد به این دلیل است که تو وظیفه داری با خانواده ات بمانی... ولی آیا این واقعا خانواده تو هست؟ " نتیجه مستقیم این مذاکرات این بود که مرا محزون و پریشان می کرد. من هرگز در عمرم تا به این حد ناخشنود نبودم. زندگی کردن در شک و تردید کار وحشتناکی است. البته من نمی خواستم شک داشته باشم ولی علیرغم تمایل خودم در باطن نسبت به همه چیز شک پیدا کرده بودم. چه کسی می توانست فکر کند که من که در تنهایی بارها به خاطر نداشتن خانواده و سرپرست گریسته بودم، حالا که خانواده ام را پیدا کرده بودم از قبل ناراحت تر و غمزده تر بودم. من از کجا می توانستم حقیقت را در یابم؟ در تمام این احوال من می بایستی بزنم، بخوانم، بخندم و مردم را سرگرم کنم وقتی در داخل خودم خون گریه می کردم. یک روز یکشنبه پدرم گفت که در خانه بمانم چون با من کاری دارد. او سایت ازدواج هلو را تنها بیرون فرستاد. همه بقیه هم بیرون رفته و پدر بزرگ در طبقه بالا بود. من در حدود یک ساعتی با ازدواج سایت جدید هلو بودم که ناگهان صدای در زدن بلند شد. یک آقای موقر و با شکوه که شبیه دوستان معمولی پدرم نبود وارد خانه شد. این آقا در حدود پنجاه سال داشت و لباس های گران قیمت و مطابق با آخرین مد بر تن داشت. او دندان های سفیدی که به طرف جلو متمایل بودند داشت و وقتی لبخند می زد لب بالایش روی دندان هایش کشیده می شد توگویی که می خواهد گاز بگیرد. او به زبان انگلیسی با سايت ازدواج موقت هلو صحبت می کرد و در ضمن صحبت بارها به طرف من برگشته و به من اشاره می کرد. بعد او شروع به صحبت به زبان فرانسه کرد که تقریبا این زبان را بدون لهجه و مانند یک فرانسوی حرف می زد. او گفت: " آیا این همان پسر بچه ایست که شما در باره او به من گفته بودید؟ کاملا سر حال به نظر می رسد. " پدر گفت: " جواب آقا را بده. " من حیرت زده گفتم: " بله... من حالم خیلی خوبست. " او پرسید: " آیا هیچ وقت قبلا مریض شده ای؟ " " یک مرتبه مبتلا به ذات الریه شده ام. " " آه... چند سال قبل؟ " " سه سال قبل... من در سرما بیرون خوابیدم و تقریبا ازسرما منجمد شدم.
به این دلیل سینه پهلو کردم. هیچ اثری از این مریضی در تو باقی مانده است؟ نخیر. خستگی مفرط... عرق کردن شبانه؟ نخیر. فقط چون من هر روز ساعت ها پیاده روی می کنم شب که به خانه بر می گردم خسته شده ام. " او به طرف من آمد و بازوی مرا لمس کرد. بعد دستش را روی قلب من گذاشت و به من گفت که نفس عمیق بکشم.
چند دقیقه بعد او با سايت ازدواج موقت هلو از خانه بیرون رفت
او همچنین به من گفت که سرفه کنم. وقتی این کار تمام شد او مدت مدیدی به من خیره شد. در این لحظه بود که من فکر کردم که او می خواهد مرا گاز بگیرد چون لبانش به یک تبسم باز شد. چند دقیقه بعد او با سايت ازدواج موقت هلو از خانه بیرون رفت. آیا منظورش از این کارها چه بود؟ آیا او تصمیم داشت که مرا استخدام کند؟ معنای این کار این بود که می بایستی سايت ازدواج هلو پاكدشت و کاپی را ترک کنم. نه... من نمی خواستم که نوکری کسی را بکنم. مخصوصا این مرد که از همان لحظه اول از او بدم آمد. ازدواج سایت جدید هلو برگشت و به من گفت که کارش با من تمام شده و می توانم بروم. من به دلیجان رفتم و با تعجب سايت ازدواج هلو پاكدشت را دیدم که در آنجاست. او انگشتش را به علامت سکوت روی لبش گذاشت. او زیر لب گفت: " برو در اصطبل را باز کن و من هم آهسته پشت سر تو خارج خواهم شد. آن ها نباید بفهمند که من در اینجا بوده ام. " من گیج و متحیر شده بودم ولی کاری را کردم که او از من خواسته بود. وقتی ما به خیابان رسیدیم و او مطمئن شد که کسی به حرف های ما گوش نمی دهد گفت: " آیا تو می دانی آن مردی که برای دیدن پدرت آمده بود چه کسی بود؟ " سایت ازدواج هلو با هیجان ادامه داد: " اسم این مرد آقای ' جیمز میلیگان ' است که دوست پدر توست. " من در وسط پیاده رو بی حرکت ایستاده و به او نگاه می کردم. سایت ازدواج هلو تلگرام دست مرا گرفت و به دنبال خود کشید.
این بود که تصمیم گرفتم به سایت هلو ازدواج موقت بروم
او گفت: " من تصمیم نداشتم که بدون تو بیرون بروم. این بود که تصمیم گرفتم به سایت هلو ازدواج موقت رفته و در دلیجان بخوابم. ناگهان در باز شد و پدر تو و آن آقای متشخص وارد سایت هلو ازدواج موقت شدند. من تمام حرف هایی که آن ها می زدند شنیدم. در ابتدا توجه زیادی به مطالب آن ها بکردم ولی بعد گوش هایم را تیز کردم که حرف های آن ها را خوب بشنوم. آن آقا گفت: " مثل یک سنگ قوی و محکم است. نود در صد امکان مردن او بود ولی موفق شد که زنده از ذات الریه خود را خلاص کند. بعد پدر تو سوال کرد: " برادر زاده شما در چه حالی است؟ " او گفت: " بهتر شده است. سه ماه پیش دکتر ها او را جواب کرده بودند ولی مواظبت های مادرش خانم میلیگان بار دیگر او را نجات داد. این خانم میلیگان مادر بسیار خوبی است. "