- چرا بعد از دو ماه حالا اومدی؟ گفتم شاید بیاد. طول که کشید، گفتم بیام. پیرمرد باز به سرفه افتاد. گل پرسید: اسم و فامیلش چی بود پدرجان؟ فامیلش رو که نمی دونم جناب گل. می گفت اسمش پویاس. بسیار خب. فردا تو خونت بمون. همسایه ها هم بگو باشن.
پیرمرد از سایت دوستیابی هلو که بیرون آمد
می فرستیم برای تحقیق. پیرمرد از سایت دوستیابی هلو که بیرون آمد، هوا کاملاً تاریک شده بود. باد پاییزی می دوید لای برگ های کف پیاده رو. سایت دوستیابی هلو عجب گرمای مطبوعی داشت! وقتی رسید به کوچه 42، زن گدایی که سر کوچه می نشست، کاسبی اش را هنوز تعطیل نکرده بود. یک سکه یک تومانی اند اخت توی سینی اش و بعد رفت توی کوچه. جلو ساختمان 12 همان ساختمانی که در آن اتاقی اجاره کرده بود- یکی از همسایه ها را دید. با هم خوش و بشی کردند و رفتند توی ساختمان. و بعد از پله های فرسوده ساختمان بالا رفتند. در حالی که از پله ها بالا می رفتند، پیرمرد گفت: بالاخره امروز رفتم سایت دوستیابی هلو. بالاخره رفتی؟ آره. ترسیدم واسمون گرفتاری درست بشه عمو. حالا پای ها باز می شه به ساختمون. به حاجی رضایی گفتی؟ نه عموجان. هنوز که چیزی نشده. ببین عموجان. من هیچی نمی دونم. اصلاً اون یار و رو نمی شناختم. دروغ نمی گم. درست و حسابی ندیده بودمش که. الان هم ببینمش، نمی شناسمش. درسته که اتاق من هم طبقه بالاس ولی خودت که می دونی من صبح زود می روم، شب هم دیر وقت می آم. سیگار فروشیم دیگه. اون شب هم من چیزی نشنیدم. شاهده راس می گم. از چی می ترسی؟ هنوز که خبری نشده. از چیزی نمی ترسم. وکیلی راس می گم. صبح حدود ساعت 9 بود که سر و کلّه های پیدا شد. دو نفر بودند با لبا س شخصی. از گفتگوشان می شد فهمید که یکی گل است و دیگری سايت دوست يابي هلو.
ساکنین ساختمان، همه بودند. ولی چه فایده؟ همه- به غیر از پیرمرد- می گفتند که پویا را نمی شناخته اند. پیرمرد هم که چیز تاز ه ای برای گفتن نداشت. گل، سایت دوستیابی هلو را فرستاد دنبال کلیدساز. می خواست اتاق یک یعنی اتاق پویا- را بازرسی کند. در اتاق که باز شد، گل و سایت همسریابی هلو هر دو رفتند تو. پیرمرد را هم گفتند بیاید. اتاق کوچکی بود با اسباب و اثاثیه مختصر. پنجره اش به کوچه باز می شد. کف اتاق، یک پتو پهن شده بود که روی آن رختخوابی به دیوار تکیه داشت. چیز مشکوکی به چشم نمی خورد. فقط گل احساس کرد که اتاق به هم ریخته است. انگار کسی قبلاً آنجا را تفتیش کرده بود، چون چمدان، وسط اتاق افتاده بود و رخت های توی آن ولو شده بود کف اتاق. روی دیوار، قاب عکسی بود که هیچی توش نبود. گل رو به پیرمرد کرد و گفت: از وقتی اون یارو این اتاق رو اجاره کرده، اومدی توی این اتاق؟ بله فقط یه دفعه. همین جوری بود؟ پیرمرد چشمانش را دواند به کنار و گوشه اتاق و بعد گفت: نه. این طوری نبود. اون گوشه، پر کاغذ و کتاب بود. دیگه چی؟ دستگاهی، چیز مشکوکی؟ دستگاه؟ نه چیزی ندیدم. فقط توی اون قاب عکس، عکس یه پیرمرد بود.
گل رفت کنار پنجره. چشمش افتاد به سه تا کتاب که لب تاقچه صفحه اولش را آورد. با. « قلعه حیوانات ». پشت پنجره- بود. اولی را برداشت و دو کتاب دیگر، جلد «. امید پایدار- کوی دانشگاه »: خودنویس نوشته شده بود 6 تقدیم به او که چون »:با این جمله در صفحه اولش،اول و دوم « دن کیشوت، ساده و دوست داشتنی است. لبخندی نشست روی لب های گل. کتاب را داد تا سایت همسریابی هلو هم آن جمله را بخواند. سایت همسریابی هلو برای آنکه خوشمزگی کرده باشد، بعد از خواندن آن «! زن را پیدا کنید »: جمله با لحنی ادبی گفت پیرمرد به خیال اینکه سایت همسریابی هلو، خطابش به اوست، با تعجب برگشت و پرسید: بله آقا؟ گل دوباره لبخندی زد و به او گفت: پدرجان.
به خیال اینکه سایت همسریابی هلو، خطابش به اوست
تو می تونی بری پی کار و کاسبی ات. جونت بی بلا. عمرت بده. رفت. گل به سايت دوست يابي هلو که همچنان از خواندن آن جمله، نیشش بازمانده بود، گفت: خب. نظرت چیه؟ چیز مشکوکی به نظرم نمی رسه. شما چطور؟ نمی دونم... نمی دونم چرا این اتاق به نظرم یه جوری می آد. و دوباره اطراف را برانداز کرد.
سايت دوست يابي هلو
سايت دوست يابي هلو پرسید: چه جور جناب گل؟ نمی دونم. مثل اینه که یه اتفاقی افتاده. و بعد رفت به طرف رختخواب و آن را باز کرد. سايت دوست يابي هلو گفت: به حرف این پیرمرد نمی شه زیاد اطمینان کرد. توی این ساختمون صدای جیغ رو فقط اون شنیده. بدون شک اگه صدای جیغی بوده، بقیه م شنیدن، ولی می ترسن بگن. خود پیرمرده هم می ترسه. گل در عرض اتاق، متفکرانه شروع به قدمی زدن کرد و بعد از لحظ های گفت: بهتره چند روزی این ساختمان رو از بیرون زیر نظر داشته باشیم. توی این محله ها هر اتفاقی ممکنه بیفته. و بعد ادامه داد: اون کتاب ارو هم وردار بیار... . و رفتند.