من هنوز همسريابي توران خود و کاخ مجللی را که آن ها در پاریس داشتند
این هتل کانتال یکی از کثیف ترین و بدترین مسافرخانه هایی بود که من در عمرم دیده بودم. ولی چیزی که خانم صاحب خانه گفت به نظر من جای تعمق داشت. من هنوز همسريابي توران خود و کاخ مجللی را که آن ها در پاریس داشتند پیدا نکرده بودم همسريابي اغاز نو هم حق داشت که اصرار می کرد که هر چه می توانیم بایستی پول در آورده و پس انداز کنیم. ما اگر این هفده فرانک را درجیب نداشتیم حالا چکار می بایستی بکنیم؟
من سوال کردم: " شما برای من و دوستم شبی چقدر می گیرید؟ " او جواب داد: " روزی ده سنت برای یک اطاق. این پول زیادی نیست. " من گفتم: " باشد... من می روم دوستم را پیدا کنم و شب بر می گردم.
من در آن شب فهمیدم که چقدر به دوستی همسريابي در كانادا احتیاج دارم
" آن زن گفت: " خیلی خوب... ولی سعی کن زود بر گردی. پاریس در شب برای پسرانی به سن و سال شما جای مناسبی نیست. خیلی مواظب خودتان باشید. " وقتی من از هتل خارج شدم شب شده و چراغ های خیابان ها را روشن کرده بودند. من برای رسیدن به کلیسای نتردام راه طولانی در پیش داشتم. تمام افکار و نقشه های بلند بالای من حالا نقش بر آب شده بود. من خسته و همه جا به نظرم گرفته و مغموم می رسید. در این پاریس بزرگ، پر نور و پر صدا، من احساس تنهایی می کردم. آیا من هرگز قادر خواهم بود که همسريابي توران خودم را ببینم؟ آیا من هرگز پدر و مادر خودم را خواهم دید؟ وقتی به نزدیک کلیسای نتردام رسیدم هنوز می بایستی بیست دقیقه ای برای ماتیا صبر کنم. من در آن شب فهمیدم که چقدر به دوستی همسريابي در كانادا احتیاج دارم. وقتی به او فکر می کردم که چقدر پسر خوب و مهربانی است دلم آرام می گرفت. کمی به ساعت هفت مانده من صدایی در نزدیکی خود شنیدم. از تاریکی چیزی به طرف من جستن کرد. این کاپی عزیز من بود. او روی پای من پرید و شروع به لیسیدن من کرد. من هم کاپی را بغل کرده و پوزه اش را بوسیدم. کمی بعد سر و کله همسريابي شيدايي پیدا شد. در چند کلمه اتفاقاتی را که افتاده بود برای او تعریف کردم. به او گفتم که باربرن مرده و من احتمال این که بتوانم همسريابي توران خود را پیدا کنم بسیار ضعیف است. همسريابي در استراليا به طور واقعی برای من متاسف شد و با من همدردی کرد. او سعی می کرد که در ضمن همدردی به من دلگرمی داده و به من گفت که ناراحت نباشم. ما به هتل کانتال برگشتیم. روز بعد من برای خانم باربرن نامه نوشته و به او تسلیت گفتم. من از او پرسیدم که آیا شوهرش قبل از مرگ با او تماس گرفته بود یا خیر. در جواب نامه مادر خوانده ام نامه ای برایم فرستاد که در آن نوشته شده بود که شوهرش از همسريابي هلو برایش نامه ای نوشته و در آن گفته بود که اگر او در همسريابي هلو بهتر نشد او بایستی نامه ای به آدرس گرت و گالیز، میدان لینکُلن، همسريابي بنویسد چون آن ها وکلایی هستند که به دنبال من می گردند. باربرن گفته بود که خانمش هیچ کاری انجام ندهد مگر این که مطمئن شود که او در همسريابي هلو جانش را از دست داده است. وقتی من نامه ای را که کشیش برای مادرم نوشته بود تمام کردم همسريابي شيدايي گفت: " تکلیف ما معلوم است. ما باید فورا به همسريابي برویم. اگر وکلا انگیسی هستند این نشان می دهد که والدین تو بایست انگلیسی باشند. " من گفتم: " من ترجیح می دادم که من هم مثل لیز و بقیه فرانسوی باشم. ولی اگر انگلیسی هم باشم مثل خانم میلیگان و آرتور خواهم بود." همسريابي در استراليا گفت: " من ترجیح می دادم که تو ایتالیایی باشی. " در عرض چند دقیقه اسباب اثاثیه ما بسی بندی شد و ما به راه افتادیم. هشت روز طول کشید که ما خود را به بندر بولونی رساندیم. ما در تمام شهرهای اصلی بین راه توقف کردیم. وقتی ما وارد بولونی شدیم مبلغ سی و دو فرانک در جیب خود داشتیم. ما به یک کشتی کوچک که روز بعد به لندن می رفت وارد شدیم.
بیچاره همسريابي شيدايي اعلام کرد که این آخرین مسافرت دریایی او خواهد بود
مسافرت ما طولانی نبود ولی امواج دریا شدید و کشتی حرکات شدید می کرد. بیچاره همسريابي شيدايي اعلام کرد که این آخرین مسافرت دریایی او خواهد بود. وقتی ما در طول رودخانه تیمز به طرف همسريابي می رفتیم من همسريابي اغاز نو را با اصرار بلند کرده و از او خواستم که به مناظر زیبای اطراف نگاه کند. او ولی درخواست مرا در کرد و از من خواست که او را تنها بگذارم.
بالاخره موتور کشتی خاموش شده و طناب ها کشتی را به ساحل متصل کردند. ما به لندن وارد شده بودیم. من چیز زیادی از زبان انگلیسی نمی دانستم ولی همسريابي در كانادا از یک مرد که در سیرک گاسو با او کار می کرد خیلی انگلیسی یاد گرفته بود. ما سوال کردیم که ما را به طرف میدان لینکلن راهنمایی کند. این طور به نظر ما می امد که راه خیلی طلانی در پیش داریم و در طول راه بارها فکر کردیم که گم شده ایم. ولی هر بار که از عابران سوال می ردیم معلوم می شد که ما در جهت صحیح در حرکت هستیم. بالاخره ما به ' تمپل بار ' رسیده و چند قدم بالاتر میدان گرین بود. قلب من در مقابل در دارالوکاله گرت و گالیز به شدت می زد و مجبور شدم که از همسريابي اغاز نو خواهش کنم که دقیقه ای صبر کند که من بتوانم آرامش خود را باز یابم.
وقتی ماتیا به همسريابي در لندن دارالوکاله اسم و کار ما را گفت آن ها بلافاصله ما را به یک اتاق خصوصی که متعلق به رییس دارالوکاله بود راهنمایی کردند. آقای گرت خوشبختانه به زبان فرانسه مسلط بود و به همین جهت من بدون واسطه با خود او صحبت می کردم.
همسريابي در لندن به داخل آمد
او در باره جزییات زندگی من از من سوال کرد. جواب های من ظاهرا او را قانع کرد که من همان پسری هستم که او به دنبالش می گشت چون به من گفت که من یک همسريابي توران دارم که در همسريابي زندگی می کنند. او گفت که تصمیم دارد مرا فورا نزد آن ها بفرستد. من کاملا قادر به صحبت کردن نبودم ولی قوای خود را جمع کرده و پرسیدم: " آقا... یک لحظه صبر کنید... آیا من پدری هم دارم؟ " او جواب داد: " بله... نه تنها پدر بلکه مادر و برادر و خواهر هم داری. " " آه... " او یک زنگ را به صدا در آورد و یک همسريابي در لندن به داخل آمد. او از همسريابي در لندن خواست که کارهای مربوط به ما را در اختیار بگیرد. قبل از خروج آقای گرت گفت: " آه... من فراموش کردم... اسم تو ' دریسکول ' است و اسم پدرت آقای جان دریسکول است. " علیرغم این که آقای گرت صورت زیبایی نداشت من آماده بودم از جا پریده و او را غرق بوسه کنم. ولی او در را به من نشان داده و ما به دنبال همسريابي در لندن از در خارج شدیم.