خیسی لبم رو پاک کردم که چهار جفت چشم رو روی خودم دیدم. ای بابا، اینا چرا این مدلین؟ خونوادگی زل زنن ها. فقط خوبه بهشون یک ذره بین بدی دقیق تر نگاه کنن شاید به چیزی رسیدن. ثبت نام همسریابی هلو نگاهش رو ازم گرفت و گفت: -برات بیارم؟ سری تکون دادم و گفتم: - نه مچکرم. خوب میشه بحث رو شروع کنیم. می ترسم دیر بشه. به نگاه کردم. اون هم جدی شد و گفت: -خوب اول از همه خودم رو معرفی می کنم. بنده ثبت نام همسریابی همدم خوانمنش پدر ناتنی آرتین و ثبت نام همسر یابی هستم.
یهو ثبت نام همسریابی پیوند به دیوونگی رو آورد
این دوتا برادر عین جواهر تو دستهای من بزرگ شدن تا به اینجا رسیدن. البته یهو ثبت نام همسریابی پیوند به دیوونگی رو آورد و همه ی مارو آشفته کرد. این حرف رو که زد نگاهش غمگین شد. کامال درکش می کردم و از تمام وجود حسش می کردم. حاال فهمیدم چرا فقط کمی به هم شباهت دارند و تفاوت های زیادی بینشون هست. ادامه داد: - دختر گلم، میدونم به خاطر پسرم، روزهای سختی رو تحمل کردی و از زندگی عادیت خارج شدی.
شاید نتونیم این روزهاتو جبران کنیم، اما بدون ما بیشتر از شما، تو این مرداب ثبت نام همسریابی حافظون گیر کردیم. می دونی، چه روزایی رو پشت سر گذاشتیم تا حداقل ریشه ی خطاهای ثبت نام همسریابی حافظون رو قطع کنیم؟ می دونی چقدر سعی کردیم تعداد کشتارها زیاد نشه و به جرم آرسام افزوده نشه؟ خیلی خوشحالم که به خاطر تو، همه ی این جرمای کثیف آرسام و ثبت نام همسر یابی تموم شد و واقعا ازت سپاس گذاریم. سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. االن وقت این تشکر و حرف ها نبود. وقت این بود که کال همه چی رو تموم کنیم. از روی صندلی بلند شد و اومد روبروی ما، روی کاناپه نشست. ثبت نام همسریابی شیدایی: - دخترم، میتونی حدس بزنی که ثبت نام همسر یابی االن کجاست؟ به نظر تو کجا میتونه با ثبت نام همسر یابی قرار بزاره؟
ثبت نام همسریابی حافظون کجاست؟!
آخه من چه می دونستم ثبت نام همسریابی حافظون کجاست؟! اگه می دونستم که االن اینجا ننشسته بودم. بهش نگاه کردم و گفتم: -نمیدونم، پسرتون انقدر تودار بود که نمی شد کشفش کرد. فقط یک عمارتی میمونه که من و اونجا برده بودن؛ اما نمیدونم کجا بود و اصال تو کدوم شهر؟!
یهو یادم اومد که ثبت نام همسریابی پیوند موقع بیماریم گفته بود، ثبت نام همسریابی آغاز نو جای مارو پیدا کرده بود. برگشتم و به ثبت نام همسریابی نگاه کردم و گفتم: -ثبت نام همسریابی هلو تو اونجا رو بلدی نه؟!
اون سه بزغاله هم اونجا بودند. متفکر جواب داد: - آ ره بلدم، ولی فکر نکنم اونجا باشن. چون اصال نمی تونن باشن. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - چرا نمی تونن اونجا باشن؟!
ثبت نام همسریابی آغاز نو: - چون اونجا پلمپ شد. از جام بلند شدم و گفتم: - اما من فکر می کنم همونجا هستن. اون در طالیی رنگ، همونجاست. هرچی که ثبت نام همسریابی پیوند می خواسته، شاید، شاید همونجاست. ثبت نام همسریابی: - باشه، می ریم همونجا. و ثبت نام همسریابی آغاز نو از روی کاناپه بلند شدند و گفت: -امیدوارم که اونجا باشن و اتفاقی نیفتاده باشه... خالصه با مجموعی از ها به سمت عمارت رفتیم. جلوی درب بزرگ، یک نوار زرد رنگ کشیده شده بود. این بود پلمپی که ازش حرف می زدن؟ جلل خالق با پلمپ کردناشون. جلوتر از همشون نوار رو پاره کردم و گفتم: