سايت حافظون ازدواج موقت
کارهای +حافظون+سایت+همسریابی+ازدواج+موقت در شرف انجام بود. سايت حافظون ازدواج موقت حس می کرد در یک حباب زندگی می کند و زندگی را از پشت آن می بیند. نمی فهمید چه خبر است. چه پیش آمده، چه می خواهد، چه می کند. تنها می دانست دیگر از سایت رسمی ازدواج موقت حافظون بدش نمی آید. چیزهای دیگری هم می دانست اما خودش را می زد به ندانستن! از طرف دوستانش به وب سایت ازدواج موقت حافظون دعوت شده بود. گفته بود سرش شلوغ است، درگیر +حافظون+سایت+همسریابی+ازدواج+موقت و کارهایش است. بهانه آورده بود تا نرود. تا رو به رو نشود با سایت رسمی ازدواج موقت حافظون . نمی دانست باید چه بگوید. بگوید قوانین بازی را عوض کرده؟ بگوید جر زنی می کند؟ چه... ؟ اما آن ها آن قدر اصرار کرده که تسلیم شده بود. گفته بودند بیا دیگه وب سایت ازدواج موقت حافظون! آخرین مهمونیِ مجردیه ها! نیای ضرر می کنی. بدش نمی آمد قبل از متاهل شدن، کمی با دوستانش شیطنت کند. چند روز دیگر +حافظون+سایت+همسریابی+ازدواج+موقت بود!
خودش که در حباب بود! به قولی... هنوز داغ بود! به وب سایت ازدواج موقت حافظون می رفت. سایت حافظون ازدواج موقت را هم بعد از مدت ها می دید و کمی اختلاط می کرد با او! نمی توانست از حس جدید که داشت برای کسی بگوید. اما سایت حافظون ازدواج موقت فرق داشت. سایت حافظون ازدواج موقت تنها کسی بود که از همه چیزش با خبر بود! سایت رسمی ازدواج موقت حافظون هم شهرستان بود و حسابی درگیر. می توانست با خیال راحت به وب سایت ازدواج موقت حافظون برود! مثل همیشه شیک کرد. پیراهن جذبِ تن زرشکی با جینِ تیره. موهای مجعدش را هم با ژل مرتب نمود. دستش به سوی عطرش رفت. در میانه ی راه ایستاد. این عطر برایش یاد آور آن شب بود. یاد آور ناخن های کوتاهِ آتشین. پوست گندمیِ صاف و تمیز. فرهای حلقه حلقه شده ی ریخته روی شانه. لب های سرخ... سایت رسمی ازدواج موقت حافظون... نفسش برید اصلا عطر نمی خواد! فورا خود را از خانه بیرون انداخت.
جریان هوای سرد دی ماه توی صورتش ریخته شد. آتشش که کمی فروکش کرد، سوار ماشین شد. برعکس آن چیزی که فکرش را می کرد، وب سایت ازدواج موقت حافظون کوچکی نبود. فکر می کرد دوستانه تر باشد. با بقیه دست داد تا رسید به سایت حافظون ازدواج موقت. قبل از این که ماجراهای سایت رسمی ازدواج موقت حافظون پیش بیاید؛ با او رابطه اش صمیمی تر بود. اما با پیش آمدن کدورت ها، کمی بینشان فاصله افتاده بود. دست گذاشت روی شانه ی سایت حافظون ازدواج موقت که از او بالاتر بود سلام داداش! چطور مطوری؟ سلام وب سایت ازدواج موقت حافظون! کم پیدا شدی؟ +حافظون+سایت+همسریابی+ازدواج+موقت و این حرفا...؟ سايت حافظون ازدواج موقت لبخند کوچکی زد!
سایت رسمی ازدواج موقت حافظون
اگر چندوقت پیش بود، اگر هنوز از سایت رسمی ازدواج موقت حافظون بیزار بود، با شنیدن این حرف، حرصش در می آمد و می گفت هه! آره +حافظون+سایت+همسریابی+ازدواج+موقت با اون نردبون! منو دست انداختی وب سایت ازدواج موقت حافظون! اما الان، لبخند کوچکی زده و جوابی نداده بود! سایت حافظون ازدواج موقت به نیم رخش نگاه کرد. ردِ لبخند هنوز روی صورتش بود! صفحه اصلی سایت حافظون ازدواج موقت معنادار پرسید چیه خوشحالی؟ متعجبم چرا قاطی نکردی؟ سايت حافظون ازدواج موقت خودش را جمع و جور کرد ای بابا! چی می خواد باشه! یه بار نمی شه آروم باشم و مثل سگ پاچه نگیرم؟ سایت حافظون ازدواج موقت خندید ایول بابا! پس به این نتیجه رسیدی که چقدر بد پاچه می گیری! صدای موزیک بلند بود و خوب متوجه حرف هم نمی شدند.
سايت حافظون ازدواج موقت به آن سوی سالن که خلوت تر و صدا هم کمتر بود اشاره کرد کر شدیم بابا! بیا بریم اون طرف یکم حرفای مردونه بزنیم! باز هم سایت حافظون ازدواج موقت را متعجب کرد سايت حافظون ازدواج موقت واقعا خودتی؟ تو که عشق آهنگ با صدای بلند بودی. امشب چرا ازش فراری ای؟ سايت حافظون ازدواج موقت پایین گردنش را خاراند خودمم دیگه نمی دونم کی ام! سايت حافظون ازدواج موقت، نیستم! ول کن داداش. خواستند با هم از میان جمعیت رد شوند که سايت حافظون ازدواج موقت کسی را دید که برایش آشنا بود. عقب کشید. با دست بازوی سایت حافظون ازدواج موقت را نگه داشت سایت رسمی ازدواج موقت حافظون است؟ نمی دونستی؟ سايت حافظون ازدواج موقت سرش را به طرفین تکان داد. نمی دانست! نخواسته بود بداند.
وب سایت ازدواج موقت حافظون
راه را به سمت وب سایت ازدواج موقت حافظون عوض کرد بیا بریم این وری! سایت حافظون ازدواج موقت به اندازه ی کافی حیرت کرده بود و حالا تنها به دنبال سايت حافظون ازدواج موقت کشیده می شد! بالاخره جایی پیدا کردند که تنها شوند. سايت حافظون ازدواج موقت یک دست را تویِ جیب فرو کرد. رو به پنجره ایستاد. پرده ی حریر را کنار زد. به باغ نگاه کرد. باید فکرش را جمع و جور می کرد. باید می فهمید چه می خواهد بگوید! باید سرش را از وسط حباب بیرون می آورد، جلو را می دید، پشت را می دید، کنار و اطراف را. حقایق را می دید. می دید و از خودش می ترسید. از اینی که الان بود! اینی که پشت پنجره مثل یک بچه ی رام ایستاده و به نقطه ای گم شده در باغ، خیره...!
صدای سایت حافظون ازدواج موقت، طنین انداخت در گوشهایش چته سايت حافظون ازدواج موقت؟ چته؟ دلش نمی خواست به زبان بیاورد. نمی خواست باور کند. نمی خواست اسیر شود! نمی خواست و چه؟ انگاری سُریدم آدرس سایت حافظون ازدواج موقت ...! سایت حافظون ازدواج موقت هیچ چیز از حرفش نفهمیده بود! چی شدی؟! وایستا ببینم... چرا نخواستی سایت رسمی ازدواج موقت حافظون رو ببینی؟ تا امشب نمی دانست مردها هم بغض می کنند! وقتی وب سایت ازدواج موقت حافظون بچه بود، خیلی بغض کرده بود برای چیزی که می خواست. اما آن قدر زود به خواسته هایش رسیده بود که بغض ها برایش شیرین بودند! بغض که می کرد، دلِ مادر و پدرش را به رحم می آورد! اما الان... این جا، پشتِ این پنجره ی لعنتی، بغض به گلویِ مردانه اش چنگ زده بود! حسی که برایش بکر بود! مثل تمام حس های آن شبی که با سایت رسمی ازدواج موقت حافظون... جمله ی بعدی را به زور ادا کرد.