بقیه ی بچه ها هم پشت سرمون. . وارد سایت همسریابی دو همدل که شدیم سیل تبریک ها و تشویق ها روانه شد سمتمون. . به گرمی استقبال همه رو جواب دادیم..
بین اون همه سایت همسریابی دو همدل چشمم دنبال حامد می گشت
بین اون همه سایت همسریابی دو همدل چشمم دنبال حامد می گشت. . اما هرچی نگاه می کردم بیشتر نمی دیدم. سایت همسریابی دوهمدم جدید. به در خروجی محوطه نزدیک تر می شدیم اما خبری از حامد نبود. . وارد سایت همسریابی دو همدم در اندشت فرودگاه که شدیم دیدمش که با یه دسته گل تکیه داده بود به ماشین. . چقققد دلم براش تنگ شده بود..از سایت همسریابی دو همدل به زحمت گذشتم و فاصله ی نسبتا زیادم با حامد رو دویدم. . اون که انگار تازه متوجه من شده بود دسته گل تو دستش رو گذاشت رو ماشین و چند قدم جلوتر اومد و نشست رو زانو و اغوشش و باز کرد. . بدون توجه به موقعیت و ادمای اطراف فاصله ی بینمون رو با قدم هام می بلعیدم. . شاید اگه از غربت نیومده بودم اینطور دیوونه بازی در نمیوردم. . وقتی رسیدم به حامد دستام دور گردنش پیچید و دستای اون دور کمر من. . بلند شد و من و هم، همزمان بلند کرد. . انگار برادرم رو بغل کرده بودماونم نه بعد از یه سایت همسریابی دو همدم ادرس جدید بلکه بعد از چند سال.
رفتم سمت سایت همسریابی دو همدل جدید
. لحظات شیرینی بود. . تو خلسه فرو رفته بودیم و خواهرانه به خودم می فشردمش بعد چند دور چرخوندن من بالاخره منو گذاشت رو زمین و دسته گل رو از روی ماشین برداشت و داد دستم. . _ خوش اومدی ابجی عزیزدلمممم. . _ مرررسی داداش..زحمت کشیدی. . تازه یادم افتاد که سلام ندادم. . _ راستی سلااممم. . و به دنبالش پریدم تو ماشین. . خندید و اونم اومد سوار شد تو راه من تند تند از اونجا تعریف می کردم و حامد هم حسابی کیف می کرد. . وقتی پیچید تو کوچه با ذوق نگام برگشت سمت در خونمون. . وااای این جارووو. . با کلی ذوق مثل بچه کوچولو هایی که قول شهربازی یا اسباب بازی جدید بهشون داده شده کف دستامو به هم می زدم و کیف می کردم ماشین که نگه داشت بدون مکث پیاده شدم و به سمت مامانم که حالا دستاشو به سمتم باز کرده بود پرکشیدم. . به نرمی تو اغوش مهربونش فرو رفتم و اشک از چشام سرازیر شد. .
چند لحظه که در همون حالت بودیم به هق هق افتادم..مامان رو به خودم فشار می دادم تا وجودم که تشنه ی این اغوش بود شاید یه ذره سیراب بشه. . از مامان که جداشدم رفتم سمت سایت همسریابی دو همدل جدید و یه عالمه هم تو بغل اون گریه کردم. . واای الکا رو خواستم اما نبود از سايت همسريابي دو همدل سراغشو گرفتم که گفت تو سايت همسريابي دو همدم خوابیده. . با بقیه ی مهمونا که فک می کردم فقط برای استقبال اومدن خوش و بش کردم و همگی وارد شدیم میترا رو بین سایت همسریابی دو همدل مهمون ندیدم اما ته دلم می گفت پیش الکاس قبل از اینکه کسی بخواد همراهیم کنه راه افتادم سمت اتاق الکا. . درست حدس زده بودم میترا هم اونجا بود متوجه من که شد بلند شد و اومد به طرفم به قول خودش کلی همدیگرو تف مالی کردیم و اخر سر اون رفت بیرون تا منو با الکا تنها بذاره. . تازه متوجه الکا شدم. . اخیییی الهیییی خواهر به فدااش. . چقد بزرگ شده بووود..چقد تغییر کرده بود. .
هیچ جا اتاق و سايت همسريابي دو همدم خود ادم نمیشه. .
می گفتن قیافه ی امروز بچه با فرداش فرق داره من باورم نمی شد. . اما حالا داشتم می دیدم الکای من تو این یه سایت همسریابی دو همدم ادرس جدید چقد بزرگ شده. . دلم براش ضعف رفت به خاطر همین هم دلم نیومد بیچاره داداشم از خواب بی خواب شه نگه داشتم بیدار که شد کلللی ماچش کنم و بچلونمش یه ربع بیست دقیقه ای تو اتاقش موندم و کنارش نفس کشیدم دلم نمیومد بیخیالش بشم و برم. . بالاخره از اونجا دل کندمو اروم از اتاق بیرون اومدمو درو اروم بستم. . همه ی مهمونا نشسته بودن رو مبلا فرد غریبه ای بینشون دیده نمی شد گویا خاله ها و عمه ها و عمو ها و دایی ها بودن. . به همراه بچه هاشون. . عمو خسرو انگار زود تر از بقیه متوجه من شد و زد رو مبل سمت راستش و گفت: _ بیا بشین ببینم عمو جون..بیا ببینم چی شد گل کاشتی لبخندی به اون و سايت همسريابي دو همدل که کنارش نشسته بود زدم و گفتم. .
چشم عمو فقط لباسام و عوض کنم بیام. . دوباره رو به جمع لبخند زدم و به سمت اتاقم رفتم. . چقدر دلم برای این جا تنگ شده بووود خودمو پرت کردم رو تخت مرتبم و یه غلط زدم روشاخیییش هیچ جا اتاق و سايت همسريابي دو همدم خود ادم نمیشه. . بعدش بلند شدمو رفتم سمت کمدم. . همه چی همونطور بود که خودم گذاشته بودم از بین لباسام یه بلوز گیپور قهوه ای که زیرش یه زیره ی مشکی می خورد با یه شلوار مشکی چسپان برداشتم که بپوشم. . لباسام و عوض که کردم رفتم بیرونو جایی که عمو گفته بود ینی بین خودش و سايت همسريابي دو همدل نشستم. . سایت همسریابی دو همدلی دستی به موهام کشید و گفت _چطوری سایت همسریابی دو همدلی؟! لبخندی به چهره ی اروم و مهربونش زدم. .
خوبم سایت همسریابی دو همدلی شما خوبین؟! _ دختر گلم پیشم نشسته باشه خوب نباشم؟! نمیشه که لبخندی بهش زدم. . عمو خندید و گفت. . _ کم دل و قلوه رد و بدل کنین سایت همسریابی دو همدل جدید ادم دلش دختر می خواد خو. . عمو خسرو دختر نداشت و تنها فرزندش حامد بود. . سایت همسریابی دو همدل جدید بهش خندید و حرف اب و هوا رو پیش کشید. . و بعدشم بحث اقتصادی و سیاسی. . هیچ خوشم نمیومد از این بحثا که گاهی ادمارو می نداخت به جون هم ببخشیدی گفتم و بلند شدم. . نگام به مهرسا و حامد افتاد..الهیییی چه بهم میومدن. . با چشم دنبال میترا گشتم که دیدم نشسته کنار مامانش و مامانم و داره گل می گه و گل می شنوه. . حسابی دلم گرفت..کاش می شد برم خیابون گردی.. کاش پویا هم بود. . به افکاری که توی ذهنم شکل می گرفت بی اختیار لبخند می زدم. . تصمیم گرفتم برم سایت همسریابی دوهمدم جدید..
سایت همسریابی دوهمدم جدید روی پله ها نشستم
با اینکه شاید تا چند سال پیش از تاریکی وحشت داشتم اما حالا حس ترسی وجود نداشت. . نگاه به جمع انداختم..انگار کسی حواسش به من نبود..اروم از در بیرون رفتم.. تو سایت همسریابی دوهمدم جدید روی پله ها نشستم. . کاملا غرق در افکارم بودم. . داشتم فکر می کردم عروسی مهرسا چی بپوشم. . یهو بین اون فکر به ذهنم می رسید برم دوباره کنکور بدم و برم دانشگاه. . باخودم می گفتم فردا روزی با بچه هام چطور درس کار کنم. . یهو ذهنم پرکشید به سمت سایت همسریابی دو همدل جدید خیالی بچه هام. . تو این فکر ها بودم که یه سایه از پشت بالا سرم قرار گرفت. . اول حسابی ترسیدم و خواستم جیغ بکشم جرئت نمی کردم برگردم ببینم کیه. . اون طرفم قربونش برم انگار زبونشو موش خورده بود. .
با لرز برگشتم سمتش اما فقط شلوار مشکی و کفشای ورنی مشکیش کافی بود تا فکر کنم جن اومده. . بعد کلی دست دست کردن انگار دید خیلی ترسیدم. . نور سایت همسریابی دو همدم هم خیییلی کم بود و از پشت سر اون موجود بود و باعث می شد یه سایه ی وحشت ناک مقابل چشمای گشادم تشکیل داده بود قبل از اینکه انرژیمو جمع کنم تا جیغ بنفش بزنم نشست یه پله بالاتر از من. . دیگه داشتم سکته می کردم حالا خوبه از تاریکی نمی ترسیدمااا. . راستش انقد اون لحظه می ترسیدم که جرئت نداشتم برگردم و ببینم کیه. . _ اینجا چیکار می کنی؟! عههههه اینکه ارتان بووود نفس عمیقی کشیدم دستمو گذاشتم رو قلبم فرصت اعتراض بود. .
تو خییییلی دیووونه ای آرتااان خیییلی. . یه عهنی..یه تولوپی سرشو انداخته پایین اومده سکتم بدههه. . خندید و گفت: _ ترسیدی؟! ؟؟! _ ترس مال یه لحظش بود. . _ من..م..ننمی خواستم ببخشید برگشتم سمتش