صيغه يابى هلو
صيغه يابى دوباره اسم صيغه يابى هلو را سايت صيغه يابى خوانی کرد. صيغه يابى هلو کنارش رویِ زمین نشست. دستان سردش را گرفت تا تسکینش دهد جانم صيغه يابى؟ جانم... صيغه يابى با ته مانده ی جانی که داشت، سایت صيغه يابى زد آوردم...شون...شَ...شَ...م...ع...دونی این را گفت و دهانش از جنبیدن باز ایستاد. چیزی در راهِ گلویِ دختر، بالا پایین شد. چه گفت؟ چه کرد؟ با تاسف زمزمه کرد چی کار کردی صيغه يابى... با خودت چی کار کردی تو؟ صيغه يابى می خواست بگوید منو ببخش صيغه يابى هلو. برایِ همه عذابایی که بهت دادم، همه نفهم بازیام، حماقتام... منو ببخش و بهم یه فرصت بده. منو ببخش و بذار کنارت بمونم... اما نمی توانست. تمام این کلمات را باید مدفون می کرد در قلبش. الان نه نایش بود، نه جایش. دکتر که آمد، زخمش را پانسمان کرد و برایش دارو نوشت تا حالش بهتر شود. شکر، کار به خون زدن نرسید. اما سايت صيغه يابى مرزش بود. رویِ تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. سايت صيغه يابى در کانال صيغه يابى سو نشسته بود و صيغه يابى هلو، در سویی دیگر.
سايت صيغه يابى از رفتاری که با صيغه يابى هلو کرده بود پشیمان بود اما کمی هم به خود حق می داد که برایِ کانال صيغه يابى یکی کانال صيغه يابى دانه اش، نگران شود. صدایش را آرام کرد و پرسید دعواتون شده بود که گلدونو شکست؟ صيغه يابى هلو همان طور که به چشمان بسته و مژگان بلند صيغه يابى خیره بود، اوهومی گفت. صيغه يابى بچه ی بدی نیست. یه بدی بزرگی که داره زود عصبانی می شه و وقتی جوش میاره، نمی دونه داره چی کار می کنه. صيغه يابى هلو همان طور که به صورت معصوم کانال صيغه يابى تخس نگاه می کرد، جواب داد تقصیر منم بود. نباید انقدر کشش می دادم. باید باهاش حرف می زدم. خیلی صبر کرده بود...
سايت صيغه يابى
سايت صيغه يابى پتو را رویِ بدنِ کانال صيغه يابى مرتب کرد چی بگم صيغه يابى هلو جان! سايت صيغه يابى خودتونه، خودتون می دونین ولی... توام یکم بیشتر بهش محبت کن. باور کن از تو محبت ببینه، جونشم فدات می کنه. محبت کرده بود؟ نکرده بود؟ نمی دانست! عقلش دیگر پاسخگو نبود. با کارِ امروز صيغه يابى و بعد آن جان فشانی، دیگر حرفی برای زدن نداشت. تنها می دانست خودش هم کمی تند رفته است و تنبیهی که برایش در نظر گرفته بود، زیادی شده بود. پلک هایِ صيغه يابى به آرامی لغزید و تا نیمه باز شد. سايت صيغه يابى با دیدن چشمانِ باز کانال صيغه يابى، خوشحال شد و دستش را بوسید.
مامان قربونت بره... بهتری یکی یدونه ام؟ صيغه يابى به زور لبخند زد که یعنی بهتر است. سايت صيغه يابى که نگاهِ سايت صيغه يابى را ماتِ همسرش دید، ماندن را جایز ندانست. پیشانی کانال صيغه يابى را بوسه زد من می رم تا تو استراحت کنی مامان. هر وقت به چیزی نیاز داشتی یا مامانو کنارت خواستی، خبرم کن. باشه عزیزم؟ باشه مامان. صدایش بی نهایت بی رمق بود. انگار صدایش هم مثلِ کف پاهایش، زخمی بود. به صيغه يابى هلو نگاه کرد که لحظه ای نگاه از صورتش برنمی داشت. صيغه يابى هلو که در عمق چشمانش، مهربانی برق می زد. در آن چهره ی که همیشه فکر می کرد بی حس است، نگرانی را می دید و چه قدر از این چیزی که فقط خودش می دید و می فهمید، ذوق کرد.
کانال صيغه يابى
دستش را به سمتِ سايت صيغه يابى صيغه يابى هلو که کنارش رویِ تخت بود، کشید. وقتی آن را بین کانال صيغه يابى تنید، سايت صيغه يابى زد بخشیدی؟ لبخند، کنجِ سايت صيغه يابى کوچکِ خشکش، برق زد. فکر نمی کردم تا این حد دیوونه باشی. پایِ تو وسط باشه، از تموم دیوونه های دنیا، دیوونه ترم... دانا خانوم جونم! لبخند روی لبانِ هردو، درخشید. صيغه يابى دوباره گفت: راستی... دیدیشون؟ کنارِ در...آره، این همه راهو با اون وضع رفتی تا اونا رو بیاری؟ سرش را کمی روی بالش جا به جا کرد آره، طاقت دیدنِ غصه خوردنتو نداشتم. می دونم خیلی احمق بازی در آوردم که... انگشت کشیده ی اشاره اش را روی لبانِ شیطونِ کانال صيغه يابى گذاشت نمی خواد چیزی بگی، خودم همه چیو می دونم. صيغه يابى با شیطنت گفت:
چه خوبه که زنم باهوشه و نگفته، همه چی رو می گیره! چه قدر من خوش شانس بودم و خبر نداشتم! صيغه يابى هلو از کنارش بلند شد برم داروهاتو بیارم... سايت صيغه يابى صيغه يابى محکم تر دستش را گرفت و اجازه ی هیچ گونه حرکتی را به او نداد نرو! صبر کن، کارت دارم... صيغه يابى هلو سرش را به نشانه ی "چیه؟" تکان داد. صيغه يابى با انگشت اشاره، به سمت خود اشاره کرد. سر صيغه يابى هلو جلو رفت. گوشش را به سمتِ لبِ آدرس کانال صيغه يابى گرفت می شنوم. جلوتر... دختر کمی جلوتر رفت و همین که سرش را برگرداند تا چهره ی او را ببیند، صيغه يابى غافلگیرش کرد. همزمان با این که لبانِ کوچک دختر را، با تمام احساس مزه مزه کرد، دستش را هم در موهایِ فرِ خواستنی اش چنگ کرده بود. بعد از چند ثانیه، رهایش کرد. صيغه يابى هلو مسخ و مات، همان طور خم شده رویِ صورتِ صيغه يابى، مانده بود.
صيغه يابى زبانش را رویِ لبهایش کشید خوشمزه ترین طعمی بود که به عمرم چشیدم! ضربان دختر در سینه، افسار پاره کرده بود! تمام صورتش داغ کرده بود گویی در تنور افکنده شده! چشمانِ مخمور و پر نیازِ صيغه يابى جلوی دیدگانش بود و ضربانش را بالاتر می برد. برای این که از آن حال فرار کند، فورا عقب کشید و از اتاق بیرون پرید! صيغه يابى که تنها شد، چشمانش را با لذت بست و زمزمه کرد چه حسی بود... عجب چیزی آفریدی.
یک هفته ای از آن دعواها می گذشت و همه چیز به طرزِ عجیبی، آرام گرفته بود. وضعیت پاهای صيغه يابى با مراقبت های صيغه يابى هلو خیلی بهتر شده بود و کم کم می توانست مثلِ قبل راه برود. شمعدانی هایی که تازه از راه رسیده بودند، به جایِ شمعدانی های سابق انتقال داده شده تا مهمان همیشگی آن جا باشند. صيغه يابى هم به خاطرِ علاقه ای که صيغه يابى هلو به آن ها داشت، آن ها را دوست داشت و گاهی حتی با آن ها حرف می زد. مثلا کانال صيغه يابى روز می پرسید چطورین قرمز خانوما؟