هوا گرگ ومیش بود که رسیدم تهران. از اتوبوس که پیاده شدم، لرزم گرفت. سرمای زمستان، مثل تیر می رفت تو تن آدم. یقه ام را دادم بالا و ساکم را انداختم روی دوشم. دستانم را چپاندم توی جیب هایم و شانه هایم را به هم نزدیک کردم. عجب سوزی می آمد!
توی هرکدام از این بهترين سايت همسريابي بیچاره ای با زندگی کلنجار می رفت
خودم را به دو رساندم جلوِ ترمینال. زیاد معطل نشدم. ماشین برای میدان شوش، زیاد بود. نرسیده به میدان، پیاده شدم.. 4 هنوز باید ده دقیقه ای را توی کوچه پس کوچه ها می رفتم تا برسم به کوچه هوا روشن تر شده بود. محله داشت بیدار می شد. پیرمرد نابینایی که سر کوچه 4 فال فروشی می کرد، داشت بساطش را می چید.آن طرف تر، زن گدایی چادرش را داده بود روی صورتش و کاسه اش را گذاشته بود جلوش. جلو. ساختمانِ که رسیدم، ایستادم. اتاق من، توی همین ساختمان بود. اتاقِ ساختمان ساختمانی است دوطبقه. فرسوده و بد ریخت. توی هر طبقه، سه اتاق کوچک دارد و یک آشپزخانه کوچک تر و یک مستراح. سایت همسریابی بهترین همسر انلاین، برخلاف تصور، در طبقه دوم است.
آخرین اتاق، ته راهرو. مستراح، سمت راستش و آشپزخانه، سمت چپش قرار گرفته اند. کنار آشپزخانه هم راه پله است. آن طرف راهرو، دو تا بهترين سايت همسريابي دیگر کنار هم قرار دارند. توی هرکدام از این بهترين سايت همسريابي بیچاره ای با زندگی کلنجار می رفت. توی بهترين سايت همسريابي ، که مقابل سایت همسریابی بهترین همسر من بود، پیرمردی می لولید و توی سایت همسریابی بهترین همسر انلاین 3 هم یکدیگر که « عمونعمت » که من بهش می گفتم من هیچ وقت نمی دیدمش، چون صبح زود می رفت و دیر وقت هم می آمد. بود. ولی آن دیگر را نمی دانم. اما طبقه اول، « واکسی »، عمونعم همان نقشه طبقه دوم را داشت. آدم هایی را که توی این سایت همسریابی بهترین همسر زندگی می کردند، نمی شناختم. فقط گاهی به طور اتفاقی وقتی از در ساختمان می رفتم بیرون، چشمم به یکی دوتایشان می افتاد. زن و بچه داشتند، برخلاف ما طبقه دومی ها. چندماهی می شد که این سایت همسریابی بهترین همسر را اجاره کرده بودم. حالا آمده بودم بند و بساطم را جمع کنم و بزنم به چاک.
برگردم پیش خانواده ام. توی شهرستان و بعد هم بیایم خواستگاری جلو ساختمان برای درآوردن کلید، کمی معطل شدم. چشمم افتاد به پنجره اتاقم که از توی کوچه معلوم بود. پنجره اتاقم باز بود. یادم آمد که آن را بسته بودم. یعنی باد آن را باز کرده بود؟ دو ماهی می شد که ر فته بودم شهرستان. یعنی این پنجره، در این مدت همین طوری باز بوده؟ در را باز کردم و با عجله خودم را رساندم به اتاقم. وارد همسريابي بهترين همسر که شدم، کلید برق را زدم. عجب بساطی بود! همه اسباب و اثاثی هام ریخته بود به هم. رخت های توی چمدانم زیر و رو شده بود. رختخوابم را باز کرده بودند. باید ناراحت می شدم ولی خنده ام گرفت.
بعد آمد توی همسريابي بهترين همسر و بدون این که کلمه ای بگوید، رفت
یعنی دزد، خانه مرا زده بود؟ عجب دزد احمقی! یک نفر داشت در می زد. فکر کردم شاید عمو نعمت باشد که از آمدنم خبردار شده. ولی در را که باز کردم، مرد میان سالی را دیدم که قبلاً ندیده بودمش. هنوز چیزی نگفته بودم که کارتی را از جیبش در آورد و به سبک: فیلم های سینمایی گفت جا خوردم. برای چه؟ اول فکر کردم آمده اند تا دربار ه سرقت از اتاقم تحقیقاتی کنند. هر چند به نظر نمی رسید چیزی از اتاقم به سرقت رفته باشد چون چیز به دردخوری نداشتم. اصلاً کی به آن ها خبر داده بود؟ فرمایشی داشتین؟ قبل از این که جوابی بدهد وراندازم کرد. بعد آمد توی همسريابي بهترين همسر و بدون این که کلمه ای بگوید، رفت سراغ ساکم که گذاشته بودمش وسط اتاق.
بازش کرد و خرت و پرت هایش را ولو کرد کف اتاق. یعنی چه؟ دوباره جرأت کردم و پرسیدم: معذرت می خوام. اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟ سرش را بالا گرفت و گفت: بله. توی این ساختمان، یه نفر مفقود شده. با تعجب آمیخته به ترس پرسیدم: کی؟. ساکن اتاق تعجبم بیشتر شد. یعنی چه؟ همسريابي بهترين همسر که اتاق منه. همین اتاقه. دوباره به سر و ریختم نگاه کرد. شاید نمی توانست باور کند که من با آن کاپشن و شلوار شیک و آن کفش های اسپورت خارجی و فکل فرم فرنگی، توی آن لانه موش زندگی می کنم. تازه از من پرسید: اسم شما چیه آقا؟
همسر یابی بهترین همسر یعنی می فرمایین همسریابی بهترین همسریابی شما هستید؟
همسر یابی بهترین همسر یعنی می فرمایین همسریابی بهترین همسریابی شما هستید؟ خب بله؟ ساکن اتاق بله بدون این که سؤال دیگری بپرسد، رفت توی راهرو. رفت طرف اتاق عمو نعمت. در زد. صدای عمونعمت از توی اتاق بلند شد که: کیه این وقت صبح؟ از توی اتاق صدای سرفه اش می آمد. در اتاق باز شد. موهایش آشفته بود و چشمانش خواب آلود. دستپاچه شد. سلام جناب همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت. معلوم بود که او را از قبل می شناسد. همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت بدون این که جواب سلام او را بدهد، گفت: بیا توی اون اتاق. چشم جناب همسریابی بهترین همسر بزرگترین سایت. الساعه. همسریابی بهترین همسریابی خودش برگشت توی اتاق من. پاک گیج و مبهوت شده بودم. خستگی راه را به کلی فراموش کرده بودم. عمونعمت هم آمد توی سایت همسریابی بهترین همسر انلاین. سلامش کردم. نگاهی به سر و وضعم اند اخت و بدون این که جوابم را بدهد، اخم هایش را برد توی هم. نگاهش به من بود که همسریابی بهترین همسریابی از او پرسید: این آقارو می شناسی؟
بعد از لحظه های که به من خیره شد، جواب داد: نخیر جناب همسریابی بهترین همسر توران. یعنی این آقا، همون همسر یابی بهترین همسر نیس؟ همسر یابی بهترین همسر؟ نخیر جناب همسریابی بهترین همسر توران. از تعجب، دهانم باز مانده بود. چرا عمونعمت می گفت مرا نمی شناسد؟ شاید چون سر و وضعم را تغییر داده بودم، مرا به جا نمی آورد. این بود که رو به او کردم و به آرامی گفتم: چطور منو نمی شناسی عمونعمت؟ من همسر یابی بهترین همسر. و بعد ادامه دادم: حق داری نشناسی. تو این مدتی که از اینجا رفته م، شاید قیافه م عوض شده، نه؟ پیرمرد کمی عقب رفت و گفت: « رحمته » من عمو نعمت نیستم. اسم من حق با او بود. پاک یادم رفته بود. اسمش رحمت بود. عمو رحمت. به روی خودم نیاوردم. در حالی که توی دلم پیرمرد را فحش می دادم، به آرامی گفتم: عمو رحمت. به این زودی منو فراموش کردی؟ دست خوش عموجون. دست خوش. پیرمرد دوباره مرا ورانداز کرد. ولی چیزی نگفت. تعجب کرده بود. همسریابی بهترین همسر توران دوباره از او پرسید: مطمئنی که نمی شناسیش؟