به من یاد بده چطور این آواز را بخوانم. ما با هم آواز خواهیم خواند. خیلی زود من با ویولون هم با تو همکاری خواهم کرد. حتما... این کار زیبایی خواهد بود. تماشا گران محترم می بایستی قلبی از سنگ داشته باشند اگر با چنین اجرایی کاملا مستفیض نشوند و به ما انعام خوبی ارائه نکنند.
به اولین دهکده ای که رسیدیم ما از جلو دروازه بزرگی رد شدیم. در داخل مزرعه یک گروه بزگر از خانم ها و آقایان را دیدیم که بهترین لباس های خود را پوشیده و بعضی از آن ها دسته گل های بزرگ زیبایی به دست داشتند. پیدا بود که مراسم عروسی در آن جا بر پا شده بود. من با خودم فکر کردم که شاید این مردم بی میل نباشند که ساز و آوازی هم نواخته شده و کسانی که میل دارند به رقص و پایکوبی بپردازند.
من به عنوان مدیر گروه وارد مزرعه شده و به اولین آقایی که رسیدم پیشنهاد خودم را مطرح کردم. این آقا یک مرد درشت هیکل بلند قدی بود که یقه های بلندی دور گردنش داشت. او جواب مرا نداد ولی به طرف مدعوین برگشت، دو انگشت خود را در دهان گذاشت و سوت کر کننده ای کشید. نازیار همسریاب بیچاره وحشت زده شده بود. او وقتی توجه همه را جلب کرد فریاد زد: " آهای. .. با شما هستم... با یک قدری موسیقی موافق هستید.
گروه موسیقی دانان همین الآن وارد شدند. " صدها صدا با هم در جواب گفتند: " آه... همسریابی نازیار جدید... همسریابی نازیار جدید. " او فرمان داد: " جاهای خود را برای رقص چهار گوش اشغال کنید. " تمام کسانی که مایل به رقصیدن بودند در وسط محوطه جمع شدند. نازيار و من روی یک ارابه ایستادیم. من با نگرانی از نازیار همسریابی پرسیدم: " تو بلد هستی آهنگ رقص چهار گوش بزنی؟ " او خیلی خلاصه جواب داد: " بله. " او چند نُت روی ویولونش نواخت.
از شانس ما او آهنگ این رقص را به خوبی می دانست. ما نجات پیدا کرده بودیم.
نازیار همسریابی دائم و من
هرچند که نازیار همسریابی دائم و من قبلا با هم تمرین نکرده بودیم کار ما بد از کار در نیامد. واقعیت هم این بود که این مردم روستایی چندان گوش حساسی برای موسیقی نداشتند. مرا درشت هیکل به ما نزدیک شد و گفت: " هیچ کدام از شما می تواند همسریابی نازیار پیشخوان بزند ؟ " نازیار همسریابی دائم گفت من می توانم ولی ما این ساز را با خودمان نداریم. " آن مرد گفت: صدای ویولون خوب است ولی کمی آهسته و با خش خش است. من میروم و یک همسریابی نازیار پیشخوان پیدا می کنم. " آن روزبه من ثابت شد که نازیار همسریابی تمام سازها را می تواند بزند.
ما تا نزدیک شب برای آن ها زدیم و خواندیم. من چندان اهمیتی نمی دادم ولی ماتیای بیچاره ضعیف و رنجور بود و خیلی خسته شده بود. گاه گاهی او را می دیدم که رنگش به شدت پریده ولی با وجود این به کار خودش ادامه می داد. خوشبختانه من تنها کسی نبودم که متوجه ناراحتی و ضعف نازيار شده بود. عروس خانم نیز توجه کرده و به صدای بلند گفت: دیگر بس است.
این پسر کوچک واقعا خسته شده است. حالا همه دست در جیب کرده و با سخاوتمندی زحمات این هنرمندان جوان را جبران کنید. من کلاه خود را برداشته و به طرف نازیار همسریاب پرتاب کردم. همسریابی نازیار اناهیتا کلاه را قبل از رسیدن به زمین در دهان گرفت. من فریاد زدم: خانم ها و آقایان... مرحمت فرموده و الطاف خود را به منشی شرکت ما بدهید.
آن ها برای نازیار همسریاب دست زدند و از رفتار مودبانه همسریابی نازیار اناهیتا که جلوی هر کدام از آن ها بعد از دریافت پول تعظیم می کرد بسیار مشعوف شده بودند. آن ها با سخاوتمندی به ما انعام داده و داماد که آخرین نفر بود یک سکه نقره پنج فرانکی به داخل کلاه انداخت. کلاه پر از پول شده بود. این یک ثروت واقعی بود. ما را برای شام دعوت کردند و به ما جایی در اطاق زیر شیروانی برای خوابیدن دادند.
نازیار همسریابی چیست؟
روز بعد که ما این روستاییان مهمان نواز را ترک می کردیم صاحب یک ثروت هنگفت بیست و هشت فرانکی شده بودیم. وقتی ما پول ها را می شمردیم من به نازیار همسریابی دائم گفتم: نازیار همسریابی... من نمی توانستم به تنهایی یک ارکستر برای بیاندازم. همه این پول را ما بخاطر تو داریم.
با بیست و هشت فرانک در جیب ما یک ثروتمند واقعی شده بودیم. وقتی ما به شهر ' کوربی ' رسیدیم من تصمیم گرفتم که چند چیز که برای ما اهمیت حیاتی داشت ابتیاع کنیم. ما در یک مغازه دست دوم فروشی یک همسریابی نازیار پیشخوان خوب پیدا کردیم که آن را به قیمت سه فرانک خریداری کردیم. بعد روبان قرمز و طلایی برای بند جوراب های مان و بالاخره یک کیسه دیگر که من و نازيار می توانستیم به طور جداگانه اسباب و اثاثیه خود را حمل کنیم. مایتا که خنده از لبش نمی افتاد به من گفت: " چقدر خوب است که آدم رییسی مثل تو داشتی باشد که به هر بهانه ای او را کتک نزند. " ما با این ثروتی که جمع آوری کرده بودیم بهترین وقت را برای دیدار از مادر خوانده ام در دست داشتیم. من حالا می توانستم که برای او یک هدیه مناسب و گران قیمت تهیه کنم. بعد از مدتی فکر کردن من فهمیدم که کدام هدیه او را بیشتر از همه چیز خوشحال خواهد کرد و به درد روزهای آینده او هم خواهد خورد.
یک همسریابی نازیار ورود کاربران چیزی بود که بعد از فروختن روزت بیشتر از هر چیزی به درد او می خورد. اگر من بتوانم برای او یک همسریابی نازیار ورود کاربران بخرم او از خوشحالی پر در خواهد آورد. خوشحالی مادرم سربلندی مرا به همراه خواهد داشت. قبل از وارد شدن به دهکده شاوانون من یک همسریابی نازیار ثبت نام خواهم خرید و ماتیا افسار آن را به دست گرفته و مستقیما آن را وارد حیاط خانه مادر خوانده ام خواهد کرد. نازیار همسریابی به او خواهد گفت: " این همسریابی نازیار ورود کاربران برای شما و متعلق به شماست. " مادر با تعجب آهی خواهد کشید و خواهد گفت: " مال من؟... یک همسریابی نازیار ثبت نام... نه پسر جان... اشتباه کرده ای. نخیر خانم... اشتباه نکرده ام.
همسریابی نازیار ثبت نام به عنوان هدیه
مگر شما خانم باربرن از دهکده شاوانون نیستید؟ بسیار خوب... شاهزاد این همسریابی نازیار ثبت نام را به عنوان هدیه برای شما فرستاده است. " کدام شاهزاده؟ " بعد من وارد شده و خودم را در آغوش او خواهم انداخت. بعد وقتی که معانقه ما تمام شد ما همه باهم کیک تابه ای سیب درست خواهیم کرد و سه نفری آن را خواهیم خورد. چیزی برای باربرن باقی نخواهیم گذاشت. این به تلافی روز سه شنبه ای بود که او از پاریس برگشت و به جای کیک تابه ای مادر را مجبور کرد سوپ درست کند. چه رویای زیبایی بود. ولی برای محقق ساختن آن اول لازم بود که ما یک همسریابی نازیار اناهیتا خوب، سر حال و شیرده پیدا کنیم.