هلو صیغه یابی
هلو صیغه یابی هلو صیغه گارو فولی لحن تهدید کننده ای به خود گرفت و گفت: " پیر مرد ابله... به کاری که به تو مربوط نمی شود دخالت نکن. " هلو صیغه یاب جواب داد: " ممکن است که به من مربوط نشود ولی مسلما به او مربوط می شود. " گارو فولی فریاد زد: " حالا مرا از او می ترسانی؟ " استاد من که از حالت ترسناک مرد ایتالیایی کوچکتری هراسی به خود راه نداده بود گفت: " بله... من تو را از او می ترسانم. " گاروفولی با تمسخر گفت: " آها هلو صیغه یاب... پس هلو صیغه تو هستی که صحبت می کنی. بسیار خوب... پس من هم صحبت خواهم کرد. کار تو به من مربوط نیست ولی کسان دیگری هستند که کار تو به آن ها مربوط می شود. اگر من دهان باز کنم... فقط یک اسم. .. یک اسم را ذکر کنم در آن صورت چه کسی شرمسار می شود؟
هلو صیغه موقت
هلو صیغه موقت شرمسار واقعی... " استاد من ساکت ماند. شرمسار... استاد من شرمسار می شود؟ من به هلو صیغه تهران دچار تعجب شده بودم. ولی فرصتی برای فکر کردن پیدا نکردم چند هلو صیغه یاب دستم را گرفت و گفت: " رمی... راه بیافت از اینجا برویم. " و مرا به طرف در کشید. گاروفولی نعره کشید: " ها...ها... پیرمرد... فکر کردم که می خواستی با من صحبت کنی. " هلو صیغه یاب در حال خروج از اطاق گفت: " من هیچ حرفی با تو ندارم. " بعد بدون یک کلام دیگر ما از پله ها پایین رفته و استادم هنوز دست مرا محکم گرفته بود. من با خوشحالی او را تعقیب می کردم. من از آن جهنم گریخته بودم اگر می توانستم دستانم را به دور گردن هلو صیغه یاب حلقه می کردم. تا موقعیکه در هلو صیغه پنل کاربری شلوغ راه می رفتیم هلو صیغه ورود یک کلمه با من صحبت نکرد.
هلو صیغه یاب
هلو صیغه یاب ولی وقتی به یک هلو صیغه سایت خلوت و باریک رسیدیم او روی یک سنگ نشست و چندین بار دستش را روی پیشانیش کشید. بعد مثل هلو صیغه که با خودش صحبت می کند گفت: " گفتن هلو صیغه که بایستی سخاوتمند بود کار ساده ای است. ولی ما الآن در امعاء و احشاء پاریس وارد شده ایم. یک پشیز در جیب نداریم و یک تکه نان برای خوردن در جیبمان نیست. " بعد به من نگاه کرد و گفت: " آیا گرسنه هستی؟ " من جواب دادم: " من به غیر از تکه کوچک نان که امروز صبح به من دادید دیگر چیزی نخورده ام. " " هلو صیغه سایت بیچاره بیچاره... و امشب را باید بدون غذا به سر کنی. و من نمی دانم که کجا باید خوابید. من روی تو حساب می کردم که پهلوی گاروفولی بمانی.
او برای داشتن تو به مدت سه ماه به من بیست فرانک می داد که من می توانستم با آن پول برای مدتی سر کنم. ولی آنطور که او با آن هلو صیغه پنل کاربری رفتار می کرد امکان هلو صیغه که من تو را پهلوی او بگذارم از بین برد. " " آه... شما چقدر خوب هستید. " " شاید در درون سینه هلو صیغه پیرمرد بی خانمان هنوز یک قلب جوان می تپد. پیر مرد بدون ملاحظه برای خودش محاسباتی انجام داده بود ولی هلو صیغه یاب قلب جوان همه آن ها را بهم ریخت. بگذار ببینم... حالا برای خوابیدن کجا باید برویم؟ " هوا کاملا تاریک شده و به هلو صیغه تهران سرد شده بود. برای مدتی هلو صیغه ورود همچنان روی سنگ نشسته و فکر می کرتد. من و کاپی بی صدا روبه روی ایستاده و منتظر بودیم که او تصمیمش را بگیرد. بالاخره از جا بلند شد. من گفتم: " کجا می رویم؟ " " ما به ژانتی می رویم. در آن جا یک زمین مسابقه هست که من در گذشته در آن جا خوابیده ام.
هلو صیغه ورود
هلو صیغه ورود آیا تو خیلی خسته هستی؟ " " من وقتی منتظر شما بودم در خانه گاروفولی استراحت کردم. " " حیف شد که من اصلا نتوانستم استراحتی داشته باشم. ولی حالا دیگر کاری نمی توان کرد. بایستی به راه بیافتیم. هلو صیغه پنل کاربری .. به پیش. .. " در مواقع عادی هلو صیغه یاب فرمان هلو صیغه ورود برای کاپی و خود من جنبه شوخی و خنده داشت و ما با خوشحالی به راه می افتادیم ولی هلو صیغه یاب بار بدون شک لحن او تاسف بار و غمناک بود. حالا ما در هلو صیغه پنل کاربری و هلو صیغه سایت پاریس سرگردان بودیم. چراغ های گاز را روشن کرده بودند که تحت شرایط باد نسبتا شدیدی که می وزید به سختی هلو صیغه سایت را روشن می کرد. در هر قدم ما روی سنگ فرش های یخ زده می لغزیدیم و ممکن بود به زمین بیافتیم. هلو صیغه موقت دست مرا گرفته بود و کاپی قدم به قدم ما را تعقیب می کرد. هر چند یکبار وقتی به انبوهی از آشغال می رسیدیم کاپی توقف می کرد و به امید هلو صیغه یاب که تکه استخوانی در آشغال ها پیدا کند و خود را از گرسنگی نجات دهد آشغال ها را می گشت. ولی هلو صیغه یاب کوشش سگ بینوا که از فرط گرسنگی مشرف به مرگ بود مثمر ثمری واقع نمی شد.
هلو صیغه پنل کاربری
هلو صیغه پنل کاربری او با گوش های آویزان می دوید که از ما عقب نیافتد. بعد به هلو صیغه پنل کاربری بزرگ رسیدیم و بعد از آن بار دیگر وارد هلو صیغه سایت تنگ و تاریک شدیم. هلو صیغه موقت با هر زحمتی بود خود را به جلو می کشید ولی قامت بلند او خم شده بود و به رغم هوای خیلی سرد دست او که در دست من بود از هلو صیغه تهران حرارت مرا می سوزاند. من توجه کردم که مرد بیچاره به هلو صیغه تهران می لرزد. گاهی که از هلو صیغه تهران خستگی مجبور شد که لحظه ای توقف کرده و به من تکیه کند متوجه می شدم که از سر تا پا بدنش به رعشه افتاده است. در مواقع عادی من جرات سوال کردن به خودم نمی دادم ولی در هلو صیغه یاب شرایط غیر عادی احساس کردم کردم که بایستی از او سوال کنم. من خیلی میل داشتم که به او بگویم که چقدر دوستش دارم و حد اقل شاید کاری باشد که من بتوانم برای او بکنم. یک مرتبه که توقف کرد که نفس تازه کند من پرسیدم: " آیا شما حالتان مناسب نیست؟
هلو صیغه سایت
هلو صیغه سایت او جواب داد: " باید اعتراف کنم که حالم چندان خوب نیست. من احساس خستگی شدید می کنم. هلو صیغه یاب هوای سرد هم برای پیرمردی بسن و سال من مناسب نیست. چیزی که من احتیاج دارم که رختخواب گرم و نرم و یک شام مقوی است. ولی هلو صیغه موقت برای ما یک رویایی بیش نیست.. .. به پیش. .. به پیش هلو صیغه سایت. " ما به پیش می رفتیم و حالا دیگر شهر بزرگ را پشت سر گذاشته و وارد حومه شهر پاریس شده بودیم. دیگر از عابرین پیاده یا ماموران خبری نبود و هلو صیغه پنل کاربری چراغ هم نداشتند. فقط گاهگاهی نوری از یک پنجره به بیرون نفوذ می کرد. آسمان بالای سر ما به رنگ آبی سیر در آمده بود و ستارگان در آن ظاهر شده بودند.
هلو صیغه تهران
هلو صیغه تهران باد که شدید تر ازقبل می وزید لباس های ما را به تنمان می چسباند ولی خوشبختانه باد پشت سر ما بود و ما را در جلو رفتن کمک می کرد. مشکل هلو صیغه موقت بود که چون آستین پالتو من از پشت و از بالای شانه پاره شده و آویزان شده بود باد بدون هلو صیغه که به مانعی برخورد کند از هلو صیغه طریق وارد بدن من می شد و تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. هرچند که همه جا تاریک بود و هلو صیغه پنل کاربری متقاطع می شدند، هلو صیغه موقت در انتخاب مسیر تردید نمی کرد و پیدا بود که مسیر را به خوبی می شناسد. من او را تعقیب می کردم و اطمینان داشتم که گم نشده ایم. هلو صیغه یاب ناگهان ایستاد و از من پرسید: " آیا تو انبوهی از درختان را در جلو می بینی ؟ " من با دقت به جلو خیره شده و بعد جواب دادم: " من هیچ چیز نمی بینم. " " تو یک توده بزرگ سیاهرنگ را در جلوی ما نمی بینی؟ "