همسریابی صلواتی مشهد که از آرتین فرار می کرد، حاال چرا با هم اومده بودن رستوران؟ مصطفی ادامه داد و گفت: -لطفا هر چ ی که نیاز دارین رو عالمت بزنید. با سردرگمی لیست رو برداشتم و همچنان هرچی که دلم می خواست رو عالمت زدم. کارم که تموم شد لیست رو به گارسون دادم و گفتم: -خیلی ممنون آقا همسریابی صلواتی مدرن! سری تکون داد و بعد اینکه لیست همسریابی صلواتی رو گرفت گفت: -خواهش می کنم خانم. اون رفت و ما تنها شدیم. خیلی کنجکاو بودم، بدونم که در مورد چی حرف زدند. برای همین بهش نگاه کردم و بدون مکثی گفتم: -چرا هم رو دیدین؟ اول با تعجب بعد که موضوع رو گرفت، دستاش ر و به هم قالب کرد و گفت:
چرا همسریابی صلواتی تهران می خواست
-خودمم اول نفهمیدم و تعجب کردم که چرا همسریابی صلواتی تهران می خواست من رو ببینه؛ ولی وقتی حرفایی که زد، غمایی که ازشون پرده می کشید، نشون از این می داد که واقعا فهمیده چه چیزی انتظارش رو می کشه. تپش قلبم شروع شد. صاف تر نشستم و گفتم: -چی می گفت؟ میشه من هم بدونم؟ سری تکون داد و گفت: -تو نامه ر و باز کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه نتونستم که، خودت دیدی این مامان و رضا به کجا ها من رو می بردن. حاال تعریف می کنی یا نه؟ از سیر تا پیاز حرفای همسریابی صلواتی تهران رو برام تعریف کرد. چیزایی که خودم به وضوح فهمیده بودم. واقعا نتیجه حرفایی که زده، نشون از این می داد که دیگه مخفی کردنش براش مهم نیست.
پس، پس االن کجاست؟ و می خواد چه کار کنه؟ فکر می کنم واقعا مجازاتش رو قبول کرده و حاضره که در برابر بایسته. قلبم درد گرفت. برای چندمین بار دلم به خاطر از دست دادن همسریابی صلواتی تهران گرفت. تکلیف من با این احساسم چی میشه؟ میتونم بعد از مرگش دووم بیارم؟ وای حتی فکر کردن بهش اذیتم می کنه؛ چه برسه به اینکه بخوام بارش رو به دوش بکشم. با بشکن همسریابی صلواتی به خودم اومدم. انگار فهمید حالم گرفته است، برای همین سعی کرد موضوع رو عوض کنه، گفت: -خب، حاال بگو با ادامه ی درس خوندنت چه کنیم؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: -موضوع قشنگ تر از درس نیست؟ خب چه کار کنم، باید از دوباره بخونم دیگه. ناراحت نگاهم کرد و چیزی نگفت. میز رو از مخلفات چیزهایی که سفارش داده بودیم پر کردند. شامل: ماکارونی، پیتزا، برنج، جوجه، تخم مرغ و ساالد و دوغ و نوشابه. سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم دور کنم تا بهتر بتونم غذا بخورم و موفق هم شدم. همسریابی صلواتی هم طبق معمول با خنده و لبخند بهم نگاه می کرد و به تبعیت از من خودش هم غذا نوش جان می کرد. دیگه حسابی پر شده بودم و نفس کشیدن برام سخت شده بود.
دستم رو روی شکمم گذاشتم و به همسریابی صلواتی نگاه کردم. حواسش پرت گوشیش بود و کنارش هم برنجش رو می خورد. به ظرفش نگاه کردم تقریبا در حال اتمام بود. این از اون موقع چه کار می کنه که هنوز تمومش نکرده. ای بابا. دیگه روشنایی روز هم تموم شده بود. فکرش رو بکن ما عصرونه خورده بودیم یا شام؟هر چی که بود بسیار چسبید. به من نگاه کرد و با خنده گفت: -ماشاهلل، خیلی اشتهات عالیه! فکر کنم تو عمارت هم حسابی می خوردی که الغر نشدی نه؟
ولی یک سره با همسریابی صلواتی مشهد اینجا می اومدیم.
خندیدم و گفتم: -تو عمارت نه، ولی یک سره با همسریابی صلواتی مشهد اینجا می اومدیم. غذاهای اونجا حروم بودن. خواست چیزی بگه که صدای تلفن همراهش اومد. بهش نگاه کرد و بعد با یک ببخشید جواب داد... -سالم جناب همسریابی صلواتی مدرن بفرمایید... نمی دونم چی اون پشت شنید که یهو از جاش بلند شد و گفت: -چی...؟! چطوری؟ مگه میشه؟ ای ... چطوری فرار کرده؟!