رضا با خنده گفت: -از بس که فیلم ترسناک می بینی واین چند روز هم همش تو ماجراهای ترسناک بودی، به سرت زده. نگران نباش خوب میشی، همسریابی مدرن بهت اعتماد دارم، خوب میشی! این رو گفت و ریز ریز خندید. ای درد، ای حناق، که فقط الکی می خندی. کانال همسریابی مدرن که موقعیت زمان دستش اومده بود سرش رو مالش داد و آروم گفت:
-معذرت می خوام! فکر نمی کردم بترسی! از این رو فکر هم نمی کردم من رو مانکن در نظر بگیری. وگرنه محال بود اینطور بی حرکت کنار بایستم. خواستم چیزی بگم که مامان گفت: -دشمنت شرمنده باشه. مگه چه کار کردی که عذرخواهی می کنی؟ جلل خالق! حاال عذر خواهی کرد چیزی ازش کم شد؟ این مامان ما رو باش، چقدر خودمونی شده. از طرفی دل منم براش سوخت، ولی با این حرف مامان کلی حرص خوردم که نگو! کانال همسریابی مدرن به گروه همسریابی مدرن نگاهی انداخت و گفت: -باالخره الزم بود. با عذر خواهی کردن که چیزی نمیشه. ای دمت گرم!
گروه همسریابی مدرن خیلی خسته شدم
خوب ذهن همسریابی مدرن رو می خونی ها!. .. شونه ای باال انداختم و با کفر به مامان و رضا نکاه کردم و گفتم: -کارتون هنوز تموم نشده؟ گروه همسریابی مدرن خیلی خسته شدم. مامان و رضا به هم نگاه کردند و بعد مامان گفت: -نه هنوز کمی دیگه باید خرید کنیم. اگه خسته شدی با کانال همسریابی مدرن آقا برو خونه. نبینم باز تو کوچه ولو شدی ها!. .. در حالی که زیر لب غرغر می کردم گفتم: -باشه خالصه با آقا آرتین گل از بازار بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. در حالی که ماشین رو روشن می کرد گفت: -گرسنت نشده؟ البته که گرسنم بود. مگه میشه این همه راه رفت و گرسنه نشد. چیزیه که می پرسی؟ چرا تعارف می کنی بچه؟ از این گذشته مگه خودت هم گرسنت نشده؟
همسریابی مدرنی با حرص گفت
اصال می خوای تنها تنها بری غذا کوفت کنی؟ داشتم همینارو می گفتم که همسریابی مدرنی با حرص گفت: -باشه بابا غلط کردم. چرا حاال این همه حرف بارم می کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -تو مگه ذهن خونی می کنی؟ چپ چپ نگاهم کرد و در حالی که فرمون رو می چرخوند گفت: -نه خیر، افکارت بلنده. لب ورچیدم و به روبرو خیره شدم. از کی تا بلند فکر می کنم؟ خوب حاال مگه چی گفتم؟ خیلیم حرفام قشنگ بود. مسیری تقریبا آشنا رو طی کرد که در نتیجه به همون رستوران سنتیی که یک بار با همسریابی مدرن رفته بودم، رسیدیم. ماشین رو کناری پارک کرد و گفت: -هیچ رستورانی مثل اینجا نیست. از این گذشته باید ببینم همسریابی مدرن اینجا اومده یا نه. چیزی نگفتم و از ماشین پیاده شدم. به دور کو ور نگاه کردم. تک و توکی آدم همین اطراف چرخ می زدند. حضور همسریابی مدرنی رو کنارم حس کردم. بهم نگاه کرد و گفت:
-بریم داخل یا بیرون غذامون رو بخوریم؟ هوا که خوب بود. پس بهتر بود تو هوای آزاد غذا بخوریم. رفتیم سمت یک آالچیق و نشستیم. دور تا دورمون پر از درخت بود. سر و صدایی هم باعث آزار و اذیت نبود و می تونستیم با آرامش خاطر غذا بخوریم. همسریابی مدرنی دستی به موهاش زد و گفت: -هرچی دوست داری سفارش بده. کامال مشخصه که باز می خوای پرخوری کنی. با نیش باز گفتم: -ممنون واقعا! می دونی که نمیتونم جلوی شکمم رو بگیرم. خنده ای کرد و چیزی نگفت. همین لحظه گارسونی پیشمون اومد و گفت: -سالم، خیلی خوش اومدید! آقا آرتین صفا آوردین. خیلی خوش اومدین. گروه همسریابی مدرن که سالم آرتین هم به تالفی از حرفای اون لبخندی زد و گفت: -ممنون مصطفی جان! می گم خبری از داداشم نداری؟ نیومده اینجا؟ گارسون که حاال فهمیدم اسمش مصطفی است، سری تکون داد و گفت: -خیر قربان. بعد از بار آخری که دوتایی باهم اومده بودین، دیگه پیداشون نشد. اصال انگار نه انگار رئیس این رستورانن. عع، یعنی این دو تا هم رو دیده بودند و من خبر نداشتم؟ احتماال موقع بی هوشیم بوده ها...؟!