عسل روی تخت نشستم و نامه رو از زیر خوشخواب بیرون آوردم. تاش رو باز کر دم و تا می خواستم شروع کنم سروکله ی شیدا پیداش شد. با خنده مقابل من ایستاد و گفت: -سورپرایز!. ..
نمیدونم تو قیافم چی دید که از هم وا رفت و در حالی که به نامه ی دستم نگاه می کرد اومد کنارم نشست و گفت: -چی شده؟ چرا قیافت این شکلیه؟ هوفی کردم و به خط خوانای ویلاجار شمال نگاه کردم. -: چیزی نیست. ویلاجار سرخرود برام نامه نوشته می خوام بخونمش. آهانی کرد و گفت: اما فقط این نیست مگه نه؟ بهش نگاه کردم و با آب و تاب گفتم: -آره وحشت دارم! انگار دوباره داره شروع میشه. موشکافانه گفت: - چ ی داره شروع میشه؟ از چی وحشت داری؟ خواستم دهن باز کنم که صدای زنگ خونه بلند شد. تپش قلب گرفتم. از جام بلند شدم و به سمت پذیرایی روونه شدم. شالم رو روی سرم مرتب کردم و گوشه ای منتظر بودم تا بفهمم پشت در کی بوده! شیدا هم روی مبل نشست و تو فکر رفت. همین موقع صدای ویلاجار و خوش و بش های ویلاجار سرخرود بلند شد... ویلاجار کرج:
ویلاجار رامسر: - خیلی ممنون
- خوش اومدی پسرم. خسته نباشی! ویلاجار رامسر: - خیلی ممنون آقا رشید. خجالت ندین! وا چرا باز اومد؟ هنوز نیم ساعت هم از رفتنش نگذشته که. در باز شد و هردوشون داخل اومدند. عثمان از روی مبل بلند شد و خوشحال به طرف ویلاجار کردان دویید و ابراز خوشحالی کرد. -: وای...! ویلاجار رامسر جون، چقدر خوشحالم که اومدی. ویلاجار شمال لبخندی بهش زد و گفت: -منم خوشحالم که می بینمت. چطوری؟ عثمان دستش رو گرفت و به سمت مبل بردش. همون موقع هم شیدا بلند شد و سالم کرد. ویلاجار کردان هم جوابش رو داد و بعد با اجازه ی ویلاجار کیش گفت: -می خواستم با دخترتون تنها حرف بزنم. ولی گفتم الزم هست شما هم در جریان باشین. خانم کجا هستن؟ ویلاجار کرج با تعجب گفت: -درمورد چه چیزی؟ االن دیگه می رسن. ویلاجار رامسر به من که شبیه مجسمه ایستاده بودم نگاه کرد.
رو به ویلاجار کیش کرد
نامه ی دستم رو که دید قیافش عالمت سوال شد. رو به ویلاجار کیش کرد و گفت: -پس اگه میشه بهشون زنگ بزنین و بگین زودتر خودشون رو برسونن. من هم تا اون موقع با ویلاجار خانم تنها صحبت کنم؛ البته اگه اجازه بدین. ویلاجار متل قو همینطور سردرگم به من و بعد به ویلاجار نگاه کرد و گفت: - باشه راحت باش پسرم. ویلاجار کردان:
- پس ما برای راحتی بیرون می ریم. اینطوری اگه خانمتون هم اومدن می فهمیم. خالصه من مجسمه رو همراه خودش بیرون برد. نزدیک ماشین رفتیم و ویلاجار به ماشین تکیه زد و گفت: - نامه رو خوندی؟ به نامه نگاه کردم و گفتم:
- نه، االن می خونمش. ولی قبلش میشه بگی چی شده؟ تکیه اش رو از دیوار گرفت و گفت: - همراه با بقیه موضوع رو می فهمی. نامه رو بخون ببین چی داخلش نوشته. شاید بتونه کمکی بهمون بکنه. باشه ای گفتم و شروع کردم. -روزهای سخت زیادی رو پشت سر گذاشتم. روزهایی که تجربه های تلخش، بیشتر از تجربه های شیرینش بود. شب های طوالنی بسیاری رو برای مشکالت زندگیم تحمل کردم و راه های پر از گل و الی رو پشت سر گذاشتم.