" خانم ' سوریو ' کجاست؟ " آن کانال ازدواج موقت عفت طوری به ما نگاه می کرد که انگار سوال احمقانه ای کرده ایم. او بالاخره گفت: " او دیگر در این جا زندگی نمی کند. آن ها به مصر رفته اند. " " به مصر رفته اند؟ " ماتیا و من با حیرت بهم نگاه کردیم. مصر... ما حتی نمی دانستیم که مصر در کجا قرار دارد. چیزی را که می دانستیم این بود که مصر جایی دور... خیلی دور... در آن طرف دریاها قرار دارد. ما با نومیدی سوال کردیم: " کانال ازدواج موقت کجاست؟ آیا شما کانال ازدواج موقت را می شناسید؟ " آن زن گفت: " دختر کوچک لال را می گویی؟ من او را می شناسم. یک کانال ازدواج موقت در تلگرام انگیسی او را با قایق خودش برد. " کانال ازدواج موقت... با قایق کانال ازدواج موقت مهرورزان میلیگان؟ آیا ما خواب نمی دیدیم ؟ ماتیا و من بار دیگر بهم نگاه کردیم. بعد آن زن از من سوال کرد: " آیا بر حسب تصادف تو رمی نیستی؟ " " خودم هستم. " " آقای سوریو غرق شد. " "غرق شد؟ " " بله... او به داخل سد افتاد و یک میخ بررگ آن قدر او را زیر آب نگاه داشت که جانش را از دست داد. کانال ازدواج موقت پارسیان بیچاره او نمی دانست چکار کند. خانمی که او قبل از ازدواج برای او کار می کرد عازم مصر بود. آن کانال ازدواج موقت مهرورزان به او گفت که حاضر است او را به عنوان ندیمه خود و پرستار بچه هایش با خود به مصر ببرد. کانال ازدواج موقت پارسیان بیچاره نمی دانست که با کانال ازدواج موقت سبحان دختر کوچک چکار کند. در این اثنا یک خانم انگلیسی با بچه مریضش روی یک قایق با شکوه به این جا آمدند که از سد استفاده کنند. آن ها با هم به صحبت مشغول شدند. انگلیسی که از شنیدن داستان کانال ازدواج موقت پارسیان بیچاره متاثر شده بود اعلام کرد که حاضر است دختر کوچک را با خود ببرد. پسر کوچک او از تنهایی خسته شده و احتیاج به همدمی داشت. کانال ازدواج موقت محصنین انگلیسی قول داد که کانال ازدواج موقت سبحان را با بهترین تعلیم و تربیت بزرگ کند. آن گفت که آن ها بهترین دکتر ها را در اختیار دارند و آن ها می توانند قوه تکلم را به دختر کوچک برگردانند. قبل از اینکه آن ها بروند کانال ازدواج موقت سبحان از عمه خودش خواهش کرد که به من حالی کند که اگر پسری به اسم رمی به این جا مراجعه کرد داستان او را برای او تعریف کنم. این همه داستان بود.
آیا می دانید که آن کانال ازدواج موقت در تلگرام انگیسی کجا می خواست برود؟
من طوری متعجب شده بودم که کلامی برای گفتن پیدا نمی کردم. ولی ماتیا مثل من تحت تاثیر قرار نمی گرفت. او گفت: " آیا می دانید که آن کانال ازدواج موقت در تلگرام انگیسی کجا می خواست برود؟
حالا فقط آرتور و کانال ازدواج موقت مشهد میلیگان نیستند
او تصمیم داشت که به کانال ازدواج موقت عفت برود. کانال ازدواج موقت سبحان قرار شده بود که برای من نامه ای داده و آدرس خود را به من بنویسد که من بتوانم آن را به شما بدهم. تا به حال که من نامه ای دریافت نکرده ام. " ما از آن کانال ازدواج موقت عفت تشکر کرده و ماتیا فریاد زد: " بچه ها... به پیش... قدم رو... حالا فقط آرتور و کانال ازدواج موقت مشهد میلیگان نیستند که ما به دنبالشان می گردیم کانال ازدواج موقت هم حالا به لیست ما اضافه شده است. عجب شانسی... کسی نمی داند که دست تقدیر برای ما چه چیز در چنته دارد. " ما به جستجوی خود برای یافتن قایق ' قو ' ادامه دادیم. فقط شب ها برای خوابیدن متوقف شده و گاهی هم بساط خود را برای بدست آوردن کمی پول پهن می کردیم. ماتیا به آرامی گفت: " مردم از طریق سویس به ایتالیا می روند. اگر در طریق پیدا کردن کانال ازدواج موقت مشهد میلیگان ما گذرمان به شهر من لوچا بیفتد خواهر کوچک من کریستینا چقدر از دیدن من خوشحال خواهد شد. " ماتیای بیچاره. .. او تمام سعی خودش را کرده که مرا به کسانی که آن ها را دوست داشتم برساند ولی من هرگز به فکر این نیافتاده بودم که کاری بکنم که او هم خواهر کوچکش را ببیند. وقتی به شهر لیون رسیدیم خیلی از قایق ' قو ' فاصله نداشتیم.
بر حسب اطلاعاتی که کسب کرده بودیم آن ها فقط شش هفته از ما جلوتر بودند. من مطمئن نبودم که قبل از اینکه آن ها عازم سویس بشوند ما بتوانیم آن ها را پیدا کنیم.
کانال ازدواج موقت محصنین با قایق خودش مستقیما به کشور سویس خواهد رفت
در ضمن من در آن موقع اطلاع نداشتم که رودخانه رون که ما متوجه شده بودیم قایق میلیگان از آن عبور کرده است به دریاچه ژنو متصل نمی شود. ما اینطور فکر می کردیم که کانال ازدواج موقت محصنین با قایق خودش مستقیما به کشور سویس خواهد رفت. حالا تعجب مرا از دیدن قایق ' قو ' در شهر بعد را می توان حدس زد. قایق قو در دور دست در کنار رودخانه متوقف شده بود. ما بی درنگ شروع به دویدن کردیم. چه اتفاقی افتاده بود؟ تمام در و پیکرد قایق بسته و قفل شده بود. در روی تراس و عرشه قایق هم هیچ اثری از گل ها و گیاهان باقی نمانده بود. آیا اتفاقی برای ارتور بیچاره رخ داده بود؟ ما سر جای خودمان خشکمان زد. ما بهم نگاه می کردیم و می دانستیم که هردو به یک مطلب اندوه بار فکر می کنیم. مردی که مسئول نگهداری قایق ها بود به ما گفت که خانم انگلیسی صاحب قایق با پسر بچه مریضش و یک دختر بچه لال به کشور سویس رفته است. آن ها به همراه یک مستخدمه با یک کالسکه در حالی که اسباب و اثاثیه آن ها و سایر مستخدمین با گاری به دنبال آن ها بود این جا را ترک کردند. ما نفسی به راحتی کشیدیم. بلایی سر آرتور بیچاره نیامده بود. ماتیا سوال کرد: " آیا می دانید که این خانم کجا رفته است؟ " مرد نگهبان گفت: " من فقط می دانم که او یک ویلا در شهر ' وِوی ' گرفته است ولی آدرس دقیق او را نمی دانم. او تصمیم دارد که تمام مدت تابستان را در آنجا بماند. "